ظهر شیفت صبح تمام می شود. با منشی بخش هم مسیر است. با هم راهی می شوند. سوار تاکسی می شوند. دختر با حرارت به منشی جانشان می گوید:- خوش بحالت فقط صبحی، من که خونه نرسیده باید برگردم. منشی هم ساکت نمی ماند و می گوید: عوضش هفته بعد کلا آفی، خوش بحال تو. دختر می خندد و می گوید:- این هم حرفیه، پاسخ دندان شکنی بود. سکوتی برقرار می شود. راننده از وقفه پیش آمده در صحبتهای دختر و دوستش استفاده کرده و می پرسد: ببخشید خانم شما مبتلا به cp هستید؟ دختر با مکث گارد می گیرد و می گوید: چطور؟ بله.
راننده که از جواب دختر تعجب توام با ناراحتی را دریافت کرده، توضیح می دهد:- قصد جسارت نداشتم دختر من هم فلج مغزیه.
صدای آه راننده تاکسی قاتی صدای آه دختر می شود. دختر کمی مکث می کند و با لحن دلجویانه می گوید:- نگران نباشید، سخته ولی با فلج مغزی هم می شه زندگی کرد، من تو شغلی که حق نداشتم شرکت کنم تونستم استخدام بشم و دارم کار می کنم. دختر که احساس می کند زیادی حرف زده سکوت می کند و می گوید: الان خوش به حال کیه؟ من؟ راننده تاکسی؟ من که خدا یادم بندازه خیلی سرخوش نشم چون من یه فلج مغزیم و ممکنه با یه عود دوره حملات نتونم راه برم وکارم رو از دست بدم. یا راننده که ببینه یه آدم فلج مغزیم هست که تونسته درس بخونه و کار کنه و زیاد نگران نشه، خلاصه کاش می فهمیدم خدا می خواست چی رو یادم بندازه؟
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه