توی خواب و بیداری بود که صدای تلفن خانه به گوشش رسید، با خودش گفت حتما مادر را می خواهند الان خودش جواب می دهد، باز داشت چشمهایش سنگین می شد که مادر صدایش زد و گفت:- زینب با تو کار دارن. خسته انگاری که کوهی کنده ملافه را کنار زد و پاشد و آمد سمت گوشی و جواب داد:- سلام بله. صدای پشت خط گفت:- سلام، خوبی صبح کارم زود راه افتاد اومدم، خواستم ببینم تو کارت چطور شد ؟ کارت تو کمیسیون پزشکی تموم شد؟ نامه گرفتی برای معاینه داخلی و آزمایشات؟
دختر که تازه از هپروت خواب و بیداری بیرون آمده با صدای خسته ، شکسته و پر بغض جواب داد: اه زهرا تویی؟ نه بابا کار من جور نشد، دکتر کمسیون پزشکی به تحریک منشی اش که قبلا تو بیمارستان خودمون بخش اداری کار می کرد بهم گفت: تو غلط کردی اومدی این رشته، و خلاصه دعوام کرد، منم البته جوابش رو دادم که هفت سال پیش ردم می کردید می رفتم دبیری می خوندم، اونم گفت هه دبیری، معلما که کلا سلامت کامل باید داشته باشند، خانواده ها دوست ندارند معلم بچه ها شون مشکل داشته باشه، دختر اینجا که می رسد آهی می کشد و ادامه می دهد خلاصه سرت رو درد نیارم بهش گفتم خدایی نکن، بذار اگه قراره ردم کنن تو نباشی و این جور بود که نامه زد به ریاست دانشگاه، حالا فردا باید برم ببینم رئیس دانشگاه چی میگه ، ممنون که زنگ زدی، و خوشحال شدم که شماها کارتون داره درست می شه و به زودی می رید سرکار.
چند نفر همکلاسی دانشکده ای بودند که یک و نیم سالی از اتمام طرحشان گذشته بود، حتی همه با هم رفته بودند تهران و آزمون استخدامی شرکت کرده بودند، اتفاقا تهران هم همگی تو بخش کتبی نمره آورده بودند، مصاحبه چون مصادف شده بود با قبولی شان توی آزمون استخدامی شهر خودشان، دیگر تهران برای مصاحبه نرفته بودند. حالا دوستانش خوان کمیسیون پزشکی را پشت سر گذاشته بودند و برای انجام معاینات و آزمایشات لازم معرفی شده بودند.
فردایش باز تلفن زنگ می خورد این بار خودش پیش گوشی نشسته است، باز زهرا است، دختری که معروف بود به داشتن قلب یخی و اینکه آدم بی احساسی است. زهرا می گوید: سلام امروز رفتی پیش رئیس چی گفت؟ زینب جواب می دهد والا ارجاع داد معاون درمانش که نبود موند شنبه برم، ببینم چی می گه، دختر باز یاد غلط کردی که کمیسیون پزشکی گفته بود می افتد و آه می کشد و می گوید: راستش هنوز نیش حرفهای دکتر کمسیون پزشکی از دلم در نیومده انگاری من خواسته معلولیت رو انتخاب کردم که محکم می گفت تو غلط کردی اومدی این رشته. دوستش زهرا دلداریش می دهد و می گوید:- اون توانمندی تو رو نمی شناسه، والا همچین حرفی نمی زد.
دوستش که خیلی اهل معاشرت نبود، و خیلی با کسی گرم نمی گرفت، اما توی کل دوره ای که دختر مراحل کاری اش را پی گیری می کرد، مدام تماس می گرفت و پای صحبتها و درد دلهای دختر می نشست. آخرین بارش روزی بود که دختر صبح از خانه خارج شده بود، اول سراغ رفقای تازه پیدا کرده اش توی مزار شهدا رفته بود و آنها را تهدید کرده بود که به شمام می گن رفیق، خسته شدم، به خدا بگید این بازی رو تموم کنه، یا کارم درست شه و برم سرکار. یا دلم رو به درست نشدنش آروم کنه، این طوری خیلی دارم اذیت می شم، خدایی من که دعوتنامه برای معلولیتم نفرستاده بودم، ولی با همه اینها تا حالا با درد، با غم و غصه با طعنه های مردم کنار اومدم و زندگی کردم، چرا باید کار نکنم، من که می دونم می تونم کار کنم. بعد از مزار آمده بود بیرون و برگشته بود به مرکز بهداشتی که ساختمان مشاوره پزشکی هم بخشی از مرکز بهداشتی بود، نشسته بود توی صف انتظار که کی صدایش کنند برود و جواب رئیس دانشگاه و کمیسیونهای تخصصی را به دکتر نشان دهد، که دید یکی که جزو افراد ذخیره بود همراه همسرش بدون ماندن توی انتظار توسط منشی به اتاق کمیسیون پزشکی هدایت شدند و چند دقیقه بعد با خوشحالی از اتاق بیرون آمدند. بلاخره منشی نام او را هم صدا می زند و دختر وارد اتاق کمیسیون پزشکی می شود. دکتر مسئول کمیسیون پزشکی پشت میزش نشسته است که دختر جواب کمیسیون ها و نامه موافقت رئیس دانشگاه و همه نامه ها مربوطه را روی میز می گذارد. دکتر نگاهی به نامه ها می کند و می گوید پس بلاخره قائم مقام وزیر مشروط رضایت داده کار کنی؟ دختر آهی می کشد و می گوید اگر شما این جوابها را قبول کنید بله، اگر هم نه که نه. دکتر یک نیم نگاهی به دختر می اندازد و می گوید من غرض شخصی با شما نداشته و ندارم ولی قبول کنید توی این دنیا تا پارتی نداشته باشی کاری از پیش نمی بری، ببین نمی دونم اون خانم رو که پیش پای شما از اتاق رفت بیرون رو دیدید یا نه؟ دختر بله ای می گوید و دکتر ادامه می دهد، اون خانم همسر دکتر فلانی و خودش همکار شماست. همین الانش هم داره توی درمانگاه یه کار راحتی انجام می ده، نفر آخر ذخیره ها بود، امروز بدون ارجاع برای آزمایش و معاینات جواب مثبت کمسیون پزشکی رو دریافت کرد و رفت که ابلاغ شروع به کارش رو بگیرد. بعد دکتر یک نامه معرفی به بیمارستان را به دختر می دهد و می گوید موفق باشید.
دختر سریع تاکسی دربست می گیرد و خودش را می رساند بیمارستان و نامه کمیسیون پزشکی را نشان می دهد و به دفتر پرستاری جهت تعیین بخش معرفی می شود. دختر خسته به خانه برمی گردد و از خدا تشکر می کند که این دفعه هم کمک کرد تا این خوان را هم در زندگی اش پشت سر بگذارد. بعد از ظهر دوباره دوستش زنگ می زند، این دفعه دختر خوشحال ما وقع را تعریف می کند و می گوید ممنون که توی این 21 روز حسابی هوام رو داشتی، راستش اصلا بهت نمی اومد این قدر مهربون باشی. زهرا خواهش می کنمی می گوید و برای زینب آرزوی موفقیت می کند، و گوشی را قطع می کند. زینب اما این مهربانی زهرا را هیچ وقت فراموش نمی کند.
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه