حتم حال حضرت پدر من باید خوب باشد. چرا بد باشد وقتی ببیند دخترش که تصادف کرده و با ماشین پراید نه دنده دارد نه ترمز، زده جلوی تندر ال نود را پایین آورده. بعد یاد تصادف موقع در حیات پدرش بیفتد و تا عصر به روی خودش نیاورد. شب ولی دلتنگی غوغا کند و اشک و بغض امانش ندهد. که اگر بودی حتم می توپیدی که نگفتم موقع رانندگی توی زمین سیر کن نه آسمان!
پدر چند شب پیش بعد از مدتها برای چه در خوابم قدم گذاشته بودی. تنها هم نیامده بودی. چند نفر هم با تو بودند. توی خواب حسم این بود که توی دردسر افتاده ام و باز تو خودت را برای نجاتم رسانده ای.
مثل آن شب چند سال پیش. خواب می دیدم که من هم سرطان گرفته ام و توی بیمارستان بستری ام. تو هم حالت خوب نبود. نای راه رفتن نداشتی. مثل آن روزها موی سرت ریخته بود. پوست و استخوان شده بودی. ولی با آن حال نزارت دنبال کار دکتر و دوای من بودی.
پدر یادت هست وقتی هشتم گرو نهم بود و ازت پول می خواستم. می خندیدی و می گفتی دختر کارمند ما را باش که باز حقوقش کفاف خرجهایش را نمی دهد و من باید بهش کمک کنم؟ یادت هست من چه می گفتم؟ می گفتم این یک لبخند خداست. لبخند خدای این که من هر چقدر هم بزرگ شوم و کسی بشوم برای تو همان دختری هستم که به کمکت نیازمندم. نیازمند این که دستم را بگیری. نیازمند این که بگویی هر غلطی خواستی پشتمم. و من بمانم که باید به غلطی که خوشت نیامده فکر کنم یا تکیه گاه بودن محکمت!
پدر «رَب اغْفِرْ لی وَ لِوَلِدَی وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِساب» گفتنم را می شنوی؟ یادت هست وقتی می گفتم بابا برایت نماز والدین می خوانم. می خندیدی و می گفتی تو اصلا با زنده بودن من مشکل داری!
دلتنگتم پدر. جایت را هیچ چیز برایم پر نمی کند. البته که خودت حتی شده در خواب می آیی و نازم را می کشی…..
پیشاپیش روزت مبارک!
#پدر
#تمرین_نویسندگی
#خستگی
#دلتنگی
#خواب_نوشت
بدون دیدگاه