از خواب بیدار شد. دید بابایش سرجایش نیست، پاشد روسری اش را سرش کرد و راه افتاد. در حالی که توی دلش مدام با مادرش دعوا می کرد که چرا او را با خود نبرده اند. آخر شب نشینی خانه عمه بدون او می شود. توی تاریکی شب از بس ناراحت بود که حواسش به تاریکی نبود. یک کوچه را رد کرده بود و کم مانده بود به سرکوچه عمه اش برسد که صدای مرد موتورسواری که صدایش کرد میخ کوبش کرد. ایستاد، همسایه دیوار به دیوارشان بود. آقای همسایه از او پرسید:- دخترم اینجا چی می کنی تو این وقت شب؟ بیا بیا سوار موتور شو ببرم خونه تون، حتما تو خواب راه افتادی و خوابگرد شدی…
دختر خواست بگوید نه عمو من دارم می روم خانه عمه ام شب نشینی آخه بابا مامانم مرا نبردن و خودشون رفتن…. ولی کمی فکر کرد من که پا شدم نگاه نکردم ببینم مامانم سرجاش هست یا نه؟ خواهرامم ؟ شاید نیومدن شب نشینی. قیافه اش از عصبانیت به گیج و خواب آلو تغییر کرد، با کمک مرد همسایه سوار ترک موتور شد. همسایه کفت:- از کتم محکم بچسب نیفتی گرچه آروم می رم اما خواب آلوده ای می ترسم بیفتی ، دختر پشت ترک موتور از کت مرد چسبید و سرش را هم پشت مرد تکیه داد.
مرد پیچید کوچه و جلوی در خانه انها نگه داشت زنگ در را زد مادر در را باز کرد، مرد همسایه دختر را آرام از موتور پیاده کرد به زن گفت: توی خیابان داشت می رفت، گمونم خوابگرد شده،
مادر با تعجب نگاهش کرد و دست دختر را گرفت و آرام به خانه برد. دختر خوشحال شد که به خانه عمه نرسیده همسایه پیدایش شده، مادرش آورد سرجایش بخواباند، دید خواهرهایش همه سرجایشان خواب هستند، با صدای خواب آلو از مادر سراغ پدر را گرفت. مادر گفت پدرت رفته هیئت هم ولایتیهایش . دختر یادش امد که پنج شنبه هست و پدرش هر هفته به هیئت می رود. دختر چشمهایش را روی هم گذاشت و این بار با خیالی آسوده به خواب رفت .
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه