صدای سرفه پیرمرد از فکر بیرونش می آورد. لنگ لنگان و با تکیه بریکی از عصاهایش با یک لیوان آب سراغ پیرمرد می رود. پیرمرد دستش را می اورد که آب را بگیرد، دست دختر را هم در دستش می گیرد. دختر به شدت دستش را عقب می کشد لیوان از دستش سر می خورد و آب به زمین می ریزد.
با گریه زمین را نگاه می کند که باید زودتر یک فکری برای خیسی فرش بکند. سرش را بالا می آورد وتوی چشمهای بی رمق پیرمرد نگاه می کند و توی دلش فریاد می زند که توکی می میری من از دستت خلاص بشم، خسته شدم، خسته شدم…
چقدر خسته ام… زن داداشش این را می گوید، این ور و آن ور می رود و غرغر می کند معلوم نیست با رشید ازدواج کرده ام یا باایل و تبارش. خسته شدم از بس که نوکریتون رو کردم. رشید باید انتخاب کنه یا تورو که خواهرشی رو بچسبه یا من رو که زنشم. نمی تونم این وضع رو تحمل کنم می فهمی..
خسته ی خسته ی خسته است، محمد زن دارد ولی دوستش دارد. وضعش هم بد نیست. آن قدر دارد که راحت دو زندگی متوسط را اداره کند. محمد می آید به خواستگاریش. دختر خوشحال آسمان را نگاه می کند و آهی می کشد و می گوید یعنی جور میشه من زن محمد بشم؟ داداشش می گوید: نه ما تو سر و همسایه آبرو داریم ، آبرومون رو نبر، نمی شه.
از بهزیستی زنگ می زنند به برادرش و می گویند پیرمرد تنها و زن مرده ای است که کسی نیست ترو خشکش کنه، خواهرت زنش بشه عوضش آپارتمان پیرمرد را به نامش می کنن.
داداشش می گوید باید زن پیرمرد بشی.
به پیرمرد که فکر می کند عق می زند حالش خراب می شود، به پسر پیرمرد می گوید شرطم اینکه من فقط از پدرتون مراقبت کنم، براش غذا بپزم، کاری با من نداشته باشه، من می خوام با کس دیگه ازدواج کنم، نمی خوام زن پدرتون باشم. پسر پیرمرد قبول می کند. بعضی روزها که پیرمرد طرفش می آید و می خواهد دست دختر را بگیرد، دست پیرمرد را با حرص و عصبانیت کنار می زند و توی دلش نفرین می کند که کاش تو زودتر بمیری .
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه