صد داستان

فرخنده سر چشمه بود داشت ظرفها را می شست که صدای وارد شدن و ترمز یک ماشینی توجهش را جلب کرد. ماشین حاجی وجی تنها مینی بوس ده که هر چند روز می آمد. مینی بوس دیروز از ده رفته بود و این ترمز نمی توانست برای مینی بوس باشد.
زن که سرش را چرخاند یک جیب ارتشی دید که تو فضای باز میدان مانند نگه داشته بود. امنیه ای از ماشین پیاده شد و با بلندگوی توی دستش شروع کرد به خواندن یک اعلامیه . فرخنده از کل اعلامیه کلمه سربازی رو شنید و متوجه شد که اینها آمدند آنهایی که سربازی نرفتند را با خود ببرند.
وقتی فکر کرد که احمد شوهرش هم باید به سربازی برود دلش هری ریخت و بچه شش ماهه ای که توی شکمش داشت لگدی پراند. احمد توی ده نبود و برای کار بنایی به ده دیگر رفته بود. احمد که شب آمد گفت که امنیه ها آمده اند دنبال سرباز فراری ها. احمد پاشد رفت خانه برادر زنش آقا محمد تا با او صلاح مشورت کند.
آقا محمد گفت: آره امنیه ها که آمدند خودم هم بودم و اتفاقا یکی را آوردم خانه و مهمانش کردم. امنیه هم رفتنی دستی به سبیلش کشید و صدایش را صاف کرد و گفت:- بهمون گفتن با پدرهای فراری که بچه مچه دارن کاری نداشته باشیم ….
بعد آقا محمد گفت :چند روز دیگر می رم شهر ببینم می تونم شناسنامه بگیرم.
آقا محمد یک روز زمستانی، ده روز مانده به عید راهی شهر شد. اول رفت به ثبت احوال. سفارش دو تا شناسنامه به اسم حسین محمدی با نام پدر محمد و یکی زینب احمدی با نام پدر احمد هر دو یک ساله را داد.آخر زن خودش هم حامله بود و چند ماه بعد سومین بچه اش به دنیا می آمد. بعد رفت بازار سفارشهایی رو که زنش داده بود را گرفت و برگشت روستا.
یک روز از روزهای اردیبهشت، درد سراغ فرخنده خانم آمد و بلاخره دختری که برایش چند ماه پیش شناسنامه یک ساله گرفته بودند به دنیا آمد.

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *