صد داستان

صبح خواب بود که صدای در خانه شان به گوش رسید. مادر آیفون را برداشت و کیه ای گفت و بعد در را باز کرد. صدای مادر آمد که گفت پاشید، پاشید، زینب پاشو پسر عمه اته معلوم نیست این وقت صبح برای چی اومده، خیره ان شاالله، دختر فوری از جاش پاشد و تا پسر عمه به خانه برسد دست و صورتش را شست و چادر سر کرد و آمد نشست تو پذیرایی. پسر عمه با روزنامه ای در دست و یک قوتی شیرینی وارد خانه شد.

نشست و به پشتی تکیه داد شیرینی را طرف دختر گذاشت و گفت: آفرین تو تونستی قبول بشی.

آن وقتها سامانه سنجش نبود که با یک کد وارد شوی و ببینی قبول شدی یا نه. آن وقتها توی روزنامه رسمی نتایج منتشر می شد و یک روز دیرتر روزنامه به شهرستانها می رسید. شب قبل عمو به دوستش که تهران بود زنگ زده بود و خبردار شده بود و به دختر نگران گفته بود که پرستاری قبول شدی.

هیچ کس از شنیدن خبر قبولیش ذوق نکرده بود و هیچ کس تبریک نگفته بود، حتی برادر ده ساله اش. انتظار داشتند که او رشته پزشکی قبول شود، اصلا برای همین هم با اصرار و زورکی فرستاده بودنش رشته تجربی که پزشک شود و بتواند درد خودش را درمان کند.

برادرش قبل کنکور وقتی او تند تند کتابهایش را ورق می زد و درسهایش را دوره می کرد، آهی کشیده بود و گفته بود ای روزگار چقدر تند تند می گذری، وقتی او متعجب از برادر ده ساله اش پرسیده بود یعنی چی که روزگار تند می گذرد وقتی برادرش گفته بود آخه تو تند تند کتابهایت را می خوانی و کنار می گذاری، فهمیده بود  درس خواندن او ملاک گذر زمان برای برادر شده است. دو سه ماه اول سال را خوب داشت می خواند، از نیمه های سال اما  تب رمان خواندن که به مدرسه رسیده بود نتوانسته بود جلوی این تب مقاومت کند و بیشتر کتابهای فهمیه رحیمی را همان سال زیر کتابهای درسی اش خوانده بود و حتی خودش کتاب پنجره را خریده بود. اگر چه چند نفر شاگردهای ممتاز  کلاس با هم قول داده بودند که جوری بخوانند و انتخاب رشته کنند که یا امسال پزشکی قبول شوند یا برای سال بعد پشت کنکور بمانند، او نتوانسته بود با شناختی که از خود داشت روی این قول و قرار دوستانه که البته فقط یکی به قولش عمل کردهم عمل کند.  نتوانسته بود فقط رشته پزشکی را توی برگه انتخاب واحد بنویسد چون مطمئن بود امسال قبول نمی شود و از آن طرف هم خیلی مطمئن نبود که بتواند سال بعدش قبول شود. حالا نتیجه این قبولی نه چندان دلخواه اصلا دور از انتظارش نبود.

برایش اما جالب بود که پسر عمه تقریبا همسنش که خودش چون چند درس افتاده بود و نمی توانست کنکور بدهد، حالا رفته برای او روزنامه گرفته و نشسته اسمش را توی قبولی ها پیدا کرده و با پول تو جیبی اش برای او شیرینی گرفته و آمده قبولی او را تبریک بگوید ، توی دلش از این پسر عمه بسیار خشنود و متشکر می شود و با لبخندی  از او و زحمتی که کشیده تشکر می کند.

 

 

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *