تصور کنید شما معلولیت دارید.
لینک تصویر استفاده شده. خیلی دوست دارم نقاش این نقاشی قشنگ را بشناسم.
مقدمه : تمرین 6 نهمین گارگاه تولید محتوای آقای شاهین کلانتری به تمرین شروعی درگیر کننده با کلمه تصور کن می پردازد. من اولین تمرین راکه انجام می دهم احساس می کنم می توانم در این قالب یک سری درد دلهایم را بکنم و مخاطب را با خودم همراه کنم. امیدوارم شما در این تمرین همراهم شوید.
یکم.
تصور کنید شما معلولیت دارید. فقط که پایتان نمیلنگد. دیواره مثانهتان ضخیم شده است. باید بتوانید سریع خود را به توالت برسانید. وقتی دیر میشود. دیگر اختیار از دستتان خارج میشود و ادرار جاری میشود و لباستان را کثیف میکند. حتی شده در حد چند قطره. پس شما نیاز دارید یک فکری بکنید. بهترینش این میشود که مایعات مصرفی خودتان را کم کنید. البته باز نمی توانید بیشتر از 3.5 الی 4 ساعت حتی تشنه هم خودتان را نگهدارید. مجبورید بلاخره به دستشویی بروید. مدتی است کشف شده که یکی از دستشوییها که درش هم قفل است توالت فرنگی است و تو میتوانی از آن استفاده کنی. دستشوییات دارد می ریزد. اما سعی می کنی خودت را کنترل کنی. کلید را برمیداری و سراغ در مربوطه میروی. فایده ندارد. در همچنان قفل است. سراغ کلید دیگری میروی و میآوریش و امیدواری که این کلید در را باز کند. اما آن هم فایده ندارد. بعد مأیوس شدن به توالت وسطی معمولی که مال ارباب رجوعان دیگر است پناه میبری.
دوم.
میرسی دانشکده. میبینی پارک ویژه معلولین که با دوندگی جورش کردهای پر است. یکی ماشین همکار دارای معلولیت دانشکده همسایه است. آن یکی یک ماشین شاسی بلند. باخودت میگویی حتما با هم هماهنگ هستند. از پله ها بالا میروی. در تایمکس، انگشت میزنی و بعد پلهها را پایین میروی. آن همکار دارای معلولیت دانشکده همسایه میبیندت. میپرسد: ماشین شاسی بلند را در پارک دیدی؟ میگویی: بله. میگوید:چیزی نگفتی؟ میگویی: شما چرا چیزی نگفتید؟ میگوید: من سری پیش گفتم شانه بالا داد و گفتم برو بابا. بهت برمیخورد. برمیگردی از آن همه پله که پایین آمدهای بالا میروی . جلوی نگهبانی از آقای نگهبان چسب میگیری که یادداشتی بنویسی و روی ماشین شاسی بلند بچسبانی . ماشینت را میبری جلوی ماشین شاسی بلند پارک میکنی. رویش هم یک یادداشت میچسبانی: دوست عزیز شما ماشینتان را در پارک ویژه پارک کردهاید. آیا شما دارای معلولیت هستید؟ میآیی اتاقت. نیم ساعت نگذشته آقای جوانی پیدایش میشود. اسمت را صدا میزند و میپرسد ماشین شما جلوی ماشین من هست؟ میگویی: بله. میگوید: عجله دارم میشود بیایید و ماشینتان را در بیاورید؟ میگویی: نه نمیشود بروید فردا بیایید. میگوید: سویچ بدهید خودم جا به جا میکنم. میگویی: نمیشود ماشین من وِیژه است میزنی دنده اش را خرد میکنی. میگوید: کار بانکی داشتم. الان هم کار اداری دارم. دیرم میشود. میگویی: امروز پیاده بروید و کارتان را انجام دهید، تا یادتان نرود که ماشینتان را توی پارک ویژه پارک نفرمایید. نگاه مظلومانهای میکند. پا میشوی و این بار با آسانسور میروی بالا و از جلوی نگهبانی میگذری و بعد پله ها را پایین میروی و خودت را به پراید ویژه معلولینت میرسانی. توی ماشینت مینشینی. باز پایین میآیی و به سمت ماشین شاسی بلند میروی. راننده جوان در را باز میکند. میگویی: لطفا این آرم را به یاد داشته باشید و ماشینتان را در پارک ویژه پارک نکنید. فرهنگ سازی هم بفرمایید. چشمیمیگوید. مینشینی پشت فرمانت دنده عقب میگیری. او ماشینش را از جای پارک در میآورد. تو ماشینت را در جای پارک میاندازی و باز پله ها را بالا میآیی …..
سوم.
البته امروز بیایید تصور دیگری بکنید. این که چند ماه قبل از تولدتان صاحب یک شناسنامه یک ساله شده باشید. هیچ وقت هم به تاریخ تولد شناسنامهایتان دل نداده باشید. مخصوصا جاهایی که خیال کرده باشید که سند تولد نمیخواهند با تاریخ دوم، خودتان را معرفی کرده باشید. از جمله اینکه در جی میل و فیس بوکتان تولد دوم یا نزدیک به تولد دوم را وارد کرده باشید. یک روز که دارید توی پیج تان (از امروز پیج مرحومتان) مطلب می گذارید وسط نوشتنتان یک هو خطا می دهد و از شما تاریخ تولد می خواهد. شما هم طبق عادت تاریخ تولد دوم و غیر شناسنامهایتان را وارد می کنید. اما ای دریغ. جناب آقا یا سرکارخانم اینستا بهشان به دلیل شکستتان در راستی آزماییشان برمی خورد. دسترسی به پیج تان را از شما میگیرد. بعد دوستانتان به نحوی دلداریتان میدهند. یکی سرسلامتی میدهد که غصه نخوری فدای سرت. چند تایی هم پیجتان را تبلیغ میکنند. یا حتی مهربانانه به سبک بانوی نازنین “مهدیه رستگار” چند باری راه حل “غلط کردم پیجم را به من پس بدهید” را به انواع مختلف برایتان میفرستند.
شما امیدوار میشوید اوائل روزی چند بار عکس گذرنامه و آن جمله مرا عفو بفرمایید را ارسال می کنید. اما کم کم دیگر از تک و تا می افتید، تا خود دیروز که فرصت نهایی توبه بود (رائفی طور: آیا مهلت سی روزه برای اثبات هویت با ماه رمضان نمیتواند ارتباط داشته باشد؟ )، آخرین بار هم لینک مربوطه را می روی و برای آخرین بار عکس گذرنامهات را که اتفاقا هنوز چند ماهی اعتبار دارد را نشانشان میدهی و باز این لامصب انگار نه انگار که داری پیام میفرستی دریغ از یک فیدبک و بازخورد. انگار نه انگار که مهمترین مرحله در ارتباط فیدبک است.
تصور کنید امروز دیگر از پیج تان خبری نباشد. آهنگ می رن آدما و خاطرههاشون به جا می مونه به ذهنت با همه خاطرات تلخش هجوم بیاورد. اما تو فقط برای تشکر از دوستان جانی بیایی و بنویسی.
چهارم.
تصور کنید عصر یک روز شلوغ کاری مشغول یاد گیری زبان از خواهر زادهات باشی. مادر بگوید امشب به خاطر سالگرد پدر مراسم قرآن خوانی داریم و این یعنی یک کم اتاقت را جمع و جور کن و کارهایت را هم.
یک لحظه شوکه میشوی تویی که از 41 سال پیش روز 31 خرداد – روز فوت خواهرت- را فراموش نکرده ای چطور شد که 5 سال پیش و 24 خرداد 1396 را توانستی به فراموشی بسپاری؟
خیلی فکر می کنی برای این فراموشی ات توجیهی بیاوری و دلیلی بتراشی. اما صداقت از همه بهتر است. فراموش کرده ای و شرمنده ای.
حالا با پدر می گویی: پدر “رب ارحم هما کما ربیانی صغیرا” بهترین دعایی است که برایت می کنم. به خاطر لحظه لحظههای عمرت که صرف بزرگ شدنم کردی. لحظه هایی که درد امانم را می برید و روی کولت می گرفتی و از پله های این ساختمان و آن ساختمان بالا می بردی تا بلکه چاره ای برای این درد پیدا بکنی. هر جا می شنیدی که دکتر حاذقی پیدایش شده از همدان گرفته تا تهران مرا می بردی.
حتی اجبارم کردی که با همه علاقه ای که به اعداد داشتم تجربی بخوانم، بلکه بتوانم درمان درم را بیابم.
پدر بی تو اگر این روزهایم می گذرد برای این است که هر وقت زندگی سخت گرفته تو توی خوابم پیدایت شده و پی گیر حالم و کارم شده ای.
پنجم.
در تصور قبلیات از دستشویی و جای پارک که حالا حل شدهاند، نالیدهای. دوست و البته یکی از معلمان دلسوز نویسندگیات آمده و نظر گذاشته: ((ما عذرخواهی می کنیم جای دستاندرکارانی که فقط خودشون رو می بینن.))
تو اما داری فکر میکنی پدیده معلولیت مثل همهی پدیدههای دیگر اصلن پدیدهی یک جانبهای نیست. حالا اینجا خاطرهای را در این باب نقل میکنی:
چند سال پیش که پدر رحمة الله علیه هنوز در قید حیات بود، یک روز از دانشکده آن موقعت بیرون آمدی و صاف خیابان را پیش گرفتی تا به خانه بیایی. جلوی یک مغازه تنظیم باد نگهداشتی. نیشی به ترمز زدی، خبری که نشد یک بوق هم رویش. کمی بعد یک آقایی آمد و با عصبانیت گفت: ((خانم از ماشینت بیا پایین و اوامرت را بفرما.)). الان شاید یادت نباشد آن لحظه چه حسهایی داشتی ولی هرچی بود توی مخمصمه افتاده بودی و دنبال چاره میگشتی. یادت هست آن لحظه چشمت به آرم ویلچردار روی ماشینت افتاده بود و گفته بودی: ((آقا ببخشید من معلولیت دارم. )). یادت هست که آقای محترم به فوریت آرام شد، عذرخواهی کرد و سپس به نحو احسن باد چرخ ماشین ویژهات را تنظیم فرمود. باز یادت هست این شیرین کاریت را به حضرت پدر گفتی و لبخند بر لبش آوردی.
خلاصه در باب معلولیت، به رفتارهای خودم هم فکر میکنم و میاندیشم که خودم تو قضایا و اتفاقات خوب و بد پیش آمده کجای داستان هستم.
ششم.
تصور کنید معلولیت داری، برای شرکت در کارگاهی به پارک ویژه معلولین میرسی. ماشینی که سرنشینی طرف شاگرد نشسته و شیشه طرف راننده هم پایین است توی پارک ویژه است، کنار ماشین نگه میداری تا راننده بیاید و توماشینت را در جای پارک ویژه بزنی، جای پارکهایی که با دوندگی دوستان معلولت به ثمر نشسته. آقایی از آن سوی خیابان میآید خوشحال میشوی و شیشه را میدهی پایین و میپرسی: ((ببخشید ماشین شماست ؟ می خوام تو جا پارک، پارک کنم.)). آقای گذران از خیابان سری به نشانه نه تکان میدهد و بعد از سرنشین توی ماشین میپرسد که راننده کجاست؟ خانم توی ماشین گویا میگوید توی داروخانه هست. باز منتظرمیشوی. ولی خبری نمیشود. آقای نگهبان بیمارستان میگوید میخواهی ماشینت را بیاور داخل. با اکراه دنده عقب میگیری که خوشبختانه آقای راننده پیدایش میشود و ماشینش را جا به جا می کند تا تو ماشینت را در جای پارک ویژه که نسبت به فضای داخل بیمارستان به محل کارگاه نزدیکتر است پارک کنی.
حالا تصور کنید که دارید صوت مربوط به مدیریت ایرانی را گوش میدهید استاد با یک مثال ساده توضیح میدهد که به طور ابتدایی ما مالکیتی بر چیزی نداریم، مگر آن چیزهایی که با تلاش خودمان آباد کردهایم. البته حق بهره برداری به اندازه تلاشمان داریم و در آن حوزهء بهره برداری هم، باز به اندازه آنچه بر اساس تلاشمان به دست آوردهایم حق نهی دیگران را داریم. حالا تو داری فکر میکنی که آیا آن همه ایستادن که پارک ویژه خالی شود حقت بود یا نه؟
البته عزیزان لطفا رعایت کنید و توی این محلها پارک نفرمایید. شما تنتان سالم است میتوانید دورتر بروید برای جای پارک و اصلا پیاده روی برایتان بسیار خوب است.
هفتم.
تصور کنید معلولیت دارید. در پیج کمپین معلولان خبری با عنوان “شرکت هواپیمایی پویا ایر از پرواز مسافر معلول جلوگیری کرد” توجهت را جلب میکند. ماجرا از این قرار است پدر و مادر دوست عزیزی که ویلچر نشین بودند وقتی داشتند به سمت گیت پرواز برده میشدند، جلوی ویلچرشان گرفته میشود و اجازه سفر به مشهد و زیارت را پیدا نمیکنند. اشکال هم در این بوده که بلیط را از اپلیکیشن گرفتند و آنجا هیچ اطلاعاتی خواسته نشده بود و همچنین هیچ اطلاعاتی داده نشده بود. قبل از اینکه جو گیر بشوی و بخواهی مطلب را استوری کنی سری به نظرات میزنی. میبینی دوستت مونا خانم فهیم این نظر را نوشته است: ((هواپیمایی گرگان بیشتر هواپیماهاش یا جت یا فوکر 50 هستند و کوچک هستن…. تو همهی دنیا امکان سوار کردن افراد دارای معلولیت به این هواپیماها نیست. خدمات ویژه هم ندارند باید قبل از خرید بلیط از سایت حتما به نوع هواپیما توجه کرد و یا به آژانس گفته بشه که مسافر دارای معلولیت داریم و گرنه ممکنه پای پرواز این مشکل ناراحت کننده پیش بیاد.))
از اطلاعات مونا خوشت میآید، می روی سراغ پیجش و استوریهای مربوط به هواپیما را میخوانی. موناجان پس از اظهار تأسف در مورد تجربه پیش آمده برای آن پدر و مادر عزیز به سراغ تجربهی خودش میرود. تو میخوانی:
((سال 91 بود فکر کنم، با یکی از عزیزانم که مدت خیلی محدودی ایران بود و از آمریکا اومده بود 3 روز توی اصفهان قرار داشتم. بلیط رو تهیه کردم اتفاقا اون موقع با کارت شناسایی افراد دارای معلولیت که بلیط هم نیمبها میشد رفته بودم آژانس هواپیمائی و بلیط رو حضوری گرفته بودم! و خریدم نتی نبود. بلیط رفتم شامل تخفیف نشده بود فقط بلیط برگشتم! صبح روز پرواز من با کلی ذوق و یه عالمه سوغاتی که قرار بود به دست عزیزانم برسونم و البته سوغاتی آمریکائیمو بگیرم، رفتم فرودگاه. ولی اول ازم پرسیدن چند قدم می تونی راه بری؟ گفتم نه، یک هو گفتن: نمی شه سوار بشی هواپیما کوچیکه و فلان مدل هست. گفتم من سالهاست با هواپیما سفر می رم. این مشکل رو نداشتم با هواپیما کوچیک هم رفتم، تو اون هواپیما معمولا پدرم کمک می کردن، هیچ وقت نشده بود که بگن اجازه پرواز نداری، خلاصه از من اصرار و از اونا انکار، گریه کردم، بعد هی بهم گفتن شاید خیر بوده، شاید نو نجات یافتهی این پرواز باشی و من راضی شدم که برگردم خونه و پرواز روز بعد رو بگیرم. ولی این سوال رو مطرح کردم که چرا بهم نگفتن موقع خرید بلیط؟ ! و الان می گن! گفتن تما شما نگفته بودین که خدمان ویلچری می خواین! من گفتم اتفاقا من با کارت معلولیتم مراجعه کرده بودم آژانس، به این نشون که بلیط برگشتم نیم بهاست!!! خلاصه مراجعه کردم مجدد به آژانس و اونها اشتباه خودشون رو پذیرفتن و هزینه بلیطم رو دادن و بلیط برای فرداش با هواپیمای دیگه به مقصد اصفهان برام صادر شد.
اما قانون پروازها: هواپیماهای فوکر 50 و جتهای امبرائر خدمات ویلچری ندارند اغلب مسافراشون 6 – 10 نفر هست، هر فرد فقط 15 کیلو می تونه تو پرواز با خودش ببره، هواپیما خیلی کوچیک و فرد باید نیمخیز تو هواپیما راه بره. از اون روز تا به حال من همیشه قبل از خرید بلیط نوع هواپیما رو چک می کنم از هر شرکتی که می خواد باشه فقط ایرباس ها و فوکر 100 خدمات ویلچری دارند و افراد دارای معلولیتی که اصلا نمی تونن راه برن به هیچ وجه اجازه ی ورود به جت ها و فوکر 50 رو ندارند.))
بعدش هم تجربه دیگری از مونا خانم را میخوانی و به داشتن چنین دوست اهل سفر، جستجوگر و پرتلاش افتخار میکنی.
هشتم.
تصور کنید معلولیت دارید. توی جلسه فرهنگی جامعه معلولین برای ایده فرهنگ سازی با اعتماد به نفس میگویی: ((مشکل اینجاست که خودمون خودمون رو دست کم میگیریم! اگر خودمون رو باور داشته باشیم نظر دیگران چندان اهمیت پیدا نمیکنه.))
فردای جلسه توی چهارراه شلوغی، حالا یا پشت چراغ قرمز یا در حال عبور از خط کشی عابر پیاده. پسرکی بلند داد میزند: چلاق! چلاق! چلاق! این ور آن ور را از زیر نظر میگذرانی بلکم چلاق دیگری ببینی که پسر بچه با او باشد ولی نیست. درست با تو است و تو را نشان میدهد و آواز سر میدهد که چلاق! چلاق! چلاق. حالت گرفته میشود. یاد دیروز میافتی و توی دلت میگویی: ((خدا جان خودمانیم ها از مچگیری خوشت میآدا)).
یاد حرف خانم دکتر روانپزشک بخشتان میافتی که رفته بود توی نخت که چه چیزی در رابطه با معلولیتت اذیت میکند، یادت نیست تو چه جواب داده بودی! ولی یادت هست خانم دکتر گفته بود مردم مسخره کردنهایشان، ترحمهایشان و آه کشیدنهایشان همه از ترس است، ترس از این که نکند خودم یا عزیزانم معلول شویم.
خودت به باورهای معیوبی فکر میکنی که هر از گاهی یک جایی مثلا توی سریالی و فیلمی سر باز میکند و خود را نشان میدهد. چه به زبان بیاید چه نیاید. این باور که فردی که معلولیت پیدا میکند لابد خودش کاری کرده که تقاص پس میدهد یا اگر با معلولیت به دنیا آمده لابد پدر و مادرش گناهی کردهاند. این باور معیوب چه بر سرت که نیاورده؟ سالها با خدا درآویختی که چرا من باید این همه درد بکشم؟ به کدامین گناه؟ غافل از این که آزار و اذیتی که این فکر برایت فراهم می آورد از هزاران عود دردهای اسپاستیکی بدتر بود.
راستی چه کسی به ما اجازه داده خطی فکر کنیم و همه چیز را خطی به هم ربط دهیم؟ هر جا سیل، زلزله آمد مردم گناه کردند؟ معلولیتی اتفاق افتاد هم همین را بگوییم، گویی در هر حادثهای اگر مقصری جور شد مشکل حل میشود! شاید هم حرف همان حرف خانم دکتر است آهها، فکرها و تمسخرها همه و همه از ترسهایت ناشی میشود تا از معلولیت طرف مقابلت!
نهم.
تصورکنید معلولیت دارید. یک روز کاری پرتنش و اعصاب خردکنی را با همهی علاقه به کارتان سپری میکنید. وسط روز که هنوز سرِکاری پیام محبت آمیزی از خواهرتان دریافت میکنید که خواب دیده از شما خیری برایش رسیده و شما خوشحال میشوید. بماند که تفکر پدر مرحومتان اگر نگویید همیشه، اکثرا همین بود که شما زینت خانهاش هستید. به خانه میرسید. در حیاط خانه کوثر خانم و برادرش به استقبال میآیند. کوثرخانم پاکتی مقوایی با طرح باب اسفنجی در دست داشته باشد و با ذوق از بندش طرفتان میگیرد و میگوید: ((عمه برایت نقاشی آوردهام)). از توی پاکتش یک کاغذ را که چهار تا کرده در میآورد و اینگونه میشود که اولین روز آفتابی با آبرنگ کشیدهاش را تقدیمتان کند. کف پاکت چند تا شکلات خودنمایی میکند و یک قوطی بستنی هم دیده میشود. بعد که به به چهچهتان در مورد نقاشیاش تمام میشود، قوطی بستنی را طرفتان میگیرد و میگوید تو این هم یک چیز برای شماست. در قوطی را باز میکنید. داخل قوطی گل سرخهای خشکیده خوش بو بوی مهربانی کوثر را میدهد. همین که کوثر خانم و برادرش و مادر وپدرش حیاط را ترک میکنند، سروکلهی رضوانه خانم توی حیاط پیدا شود که داخل خانه منتظرتان نمانده و در حیاط سلام و علیک کرده و خوش وبش میکند. حالا دیگر از نحسی طرف صبح خبری نیست، حسابی ذوق زده شده و خوشحالید. این لحظات، روی دیگر سکهی معلولیت است. این که خانوادهتان جور خاصی دوستتان دارند و از کوچک و بزرگ همه جوره هوایتان را دارند.
دهم.
تصور کنید معلولیت دارید. بچگی یک بار به زیارت امام رضا بروید بعد سالها نشود بروید. تا سال ۷۴ یا ۷۵ که توی یک سال سه بار زیارت امام رئوف قسمتتان میشود. بعد از آن به طور متوسط هر سال یک بار زیارت میروید. بعضی وقتها با دوستانتان. بعضی وقتها با خانواده. سال بیماری منجر به فوت پدر خبری از زیارت نمیشود. اما زمستان سال 96 چند ماه بعد از فوت پدر به اتفاق مادر و برادر و خانوادهاش باز قسمت میشود. 97 جا میماند و تابستان سال ۹۸ قبل از شروع کرونا با مادر دوتایی باز لطف امام رئوف شامل حالتان میشود و زیارت حضرت نصیبتان.
امسال (سال 1401) که بهانه کرونا هم رو به اتمام است دلتنگیت شدت پیدا میکند. باز میآیی؛ با قطاری که مناسب معلولین است. از قطار هم که پایین میآیی رئیس مهربان قطار با بخش #خدمات_ویلچری هماهنگ میکند و با ویلچر میآیی دم ایستگاه. با یک تاکسی سبز باربنددار با #خانواده_مهربانت میآیی و دم هتل آپارتمان نزدیک حرم که به درایت #همسر مهربان برادرت هماهنگ شده پیدا میشوی. عصر هم بعد از استراحت و طی مسیر کوتاه برای زیارت، حرم میآیی و باز توی ورودی یک #ویلچر پیدا میکنی و میآیی صحن انقلاب.
هر سری ژست من هر جا با همین پایم و عصا میروم، حالا زشت است حرم بخواهم ویلچر نشین شوم را میگرفتی و همان روز اول از خستگی و درد اسپاستیک میبریدی ولی اینبار از همان قبل سفر که گفتهای ببین امام رضاجان یک جای نزدیک حرم راه بده قصد نداری ژست قهرمانانه بگیری و با پذیرش ضعفت میخواهی از لطف و کرم بینهایت خود امام بهرهمند شوی و شک نداری که این دفعه بیشتر بهت خوش میگذرد.
یازدهم.
تصور کنید که معلولیت دارید. زیارت امام رئوف آمدهاید. دوست عزیزتان که چند سالی است در شهر امام رئوف مجاور است، و حالا به دیدنتان آمده، از زیارت مخصوص با صندلی چرخدار ویژهی افراد سالمند و ناتوان خبر میدهد. میگوید: ((هر روز صبحها و عصرها دو ساعت توی صحن گوهرشاد کفشداری ۱۲ با ویلچر زیارت میبرند.))
فردایش صبح حدود ۹_۱۰ خودت را حرم میرسانی. یک گشت سیار اهل دل با صندلی چرخدارش اول تو را به چایخانه حضرت که خودش آن را خیمهی حضرت زینب مینامد، میرساند، بعدش به خواهش مادرت شما را به پنجره فولاد صحن گوهرشاد میرساند. از جلوی کفشداری ۱۲ هم میگذرد. اما میگویند زیارت ویژه عصر برپاست.
عصر حال دوباره زیارت رفتن نداری. پاهایت هم ادم دارد. پس بی خیال زیارت ویژه میشوی و به فردا صبح موکول میکنی.
صبح هم دیر از خواب پا میشوی. روز برگشت هم هست و همت دوبار حرم رفتن را نداری. پس کلا بی خیال زیارت ویژه میشوی. ظهر برای زیارت وداع میروی. زیارت مختصر و حدیث کسا برای شفای دوستان بیمارت میخوانی. بعدش هم با مادرت خودت را به رواق امام، نزد خانوادهی برادرت میرسانی. برادرت کوثر خانم و آقا محمد حسن را به زیارت میبرد. برمیگردد و خبر میدهد: ((الان زیارت با ویلچر هم بود.))
با مادر خودت را به صحن گوهرشاد و جلوی کفشداری ۱۲ میرسانی. میگویند خودتان باید ویلچر داشته باشید. مادر همیشه فداکار خودش را به صحن پیامبر اعظمص میرساند. اما ویلچری پیدا نمیکند. میخواهی ناامید شوی که یک آقای خادم با ویلچر پیدایش میشود. آقای خادم جلوی کفشداری میگوید منتظر باش تا این همکارمان بیاید.
همکارش میآید و تو سوار بر ویلچر از راه مخصوص به ضریح میرسی و اشک میریزی و زمزمه میکنی:
((السلام ای که تو شمس الشّموسی
السلام ای که انیس النّفوسی
من جفا کردم و تو وفا کردی
من خطا کردم و تو عطا کردی
افتادم از پا یا حیّ یا هو
دستم بگیر ای ضامن آهو.))
دوازدهم. تصور کنید معلولیت دارید. آدم فعالی هم هستید. عارتان هم میآید عصا بردارید. مدام، کشان کشان و لنگان لنگان از این طرف به آن طرف میروید. سفتی عضلات پاهایتان بیشتر شده، حتی صدای دکترتان هم درآمده. پی چارهاید. آن وقتها که از مجازستان خبری نبود. حتی زیر بار داشتن تلفن همراه هم نرفته بودید.
پدرتان چاره را در رانندگیتان میبیند و پیشنهاد میدهد: برو رانندگی یاد بگیر. با خودتان کلنجار میروید. از رانندگی خوشتان نمیآید. اما زور ذق ذق استخوانهای روی پا، زانو و کمرتان بیشتر از ادا اطوارتان میشود. دوستتان یک آموزشگاه رانندگی را معرفی میکند که دو تا از معلولین، انجا با ماشین مناسب سازی شدهی شان رانندگی به معلولین آموزش میدهند. توی خیابان خلوتی ده جلسه آموزش را طی میکنید. آیین نامه را همان جلسه اول آن هم نه در آموزشگاه بلکه در خود اداره راهنمایی رانندگی قبول میشوید. یادتان است بجز تو و دوست معلولت بقیه همه آقایانی بودند که دفعه اولشان نبود که امتحان می دادند و یادتان است که جناب سرهنگ با صدای بلند و ذوق و شوق خبر قبولی تو و دوستت را از آن جمع داد.
از امتحان شهری که توی خیابان سراشیبی داخل خود اداره راهنمایی رانندگی باید کنار دست خانم سرهنگی امتحان می دادید هی رد می شوید. چهارمین دفعه قبل از اینکه خانم سرهنگ مهر ردی را توی پرونده تان بچسباند، میپرسید خانم سرهنگ ببخشید شما کی بازنشست می شوید؟ خانم سرهنگ جوان یک چطوری می گوید و جواب می شنود من شرطی شدم شما را تا می بینم قلبم می آید توی دهانم. مطمئنم تا شما هستید من هیچ وقت نمی توانم از تانکر نفت که انجا گذاشتید پارک دوبل بگیرم. می خواهم دیگر به خودم استرس وارد نکنم و تا شما بازنشست نشدید الکی خودم را با امتحان دادن نصفه جان نکنم. خانم سرهنگ با لبخند نیمه و نصفه و با کلی قول تمرین اضافی گرفتن، همان روز مهر مشروط قبولی را زیر پروندهات میکوبد. بماند که کم مانده بود به علت خوب نکشیدن ترمز دستی سنگین پیکانِ آقای مربی، خودت و آقای مربی را برای همیشه عزادار کنی. بعدش هم با وامی که از سر کارتان می دهند پراید مناسب سازی شدهی فرمان هیدرولیک خریدید و با کلی تمرین و کلی استرس بوق بوق مردان پشت فرمان نشین مخصوصا دور میدان بلاخره رانندگی هم کردید و الان باورتان نمیشود که سیزده سال هم از راننده شدنتان گذشته باشد. این نوشته را هم نوشتید که در روز بهزیستی یادی از خدمات خوب بهزیستی هم کرده باشی که البته اکثرابه زمان آن مرد (دکتر احمدینژاد) مربوط میشد.
سیزدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. کودک هستید دلتان می خواهد کفش قرمز و صورتی با کمی پاشنه که شیبرو می گفتید پایتان کنید و با همسالانتان در کوچه بدوید. مادرتان خودش خیاطی میکند و دور از چشم پدر برایتان از این کفشها می خرد حالا یادتان نیست سفید بود با گل صورتی یا قرمز بود با گل سفید. ولی همان وقت که توی خانه روی فرش می پوشید و راه می روید با صورت روی زمین می خورید.
بزرگتر شدهاید کفشی که تازه برای آغاز مدرسه گرفتهاید به انگشت کنار انگشت کوچک پایتان فشار آورده و میخچه درامده و عفونت کرده، درد امانتان را بریده و حالا روز اول مدرسه است، مادرتان رفته برایتان تاکسی پیدا کند (توی فضای سال 69 این اوضاع را تصور کنید)، دوستتان امده که با هم به مدرسه بروید نمی توانید او را همراهی کنید و منتظر مادرتان می مانید. در دل هم آرزو میکنید کاش همه خیابانها فرش بود تا لازم نبود کفش به پا کنید.
بزرگتر شدهاید دارید توی رشتهای که حق ورودش را نداشتید کاردانشجویی میکنید که پایتان پیچ میخورد و زمین میخورید. همکارهایت خودشان را گم و گور میکنند که تو خجالت نکشی. اما راستش را بخواهید کار از خجالت گذشته. روی کاغذی کاکتوس با خارهای برعکس میکشید که تیزی خار به سمت تن کاکتوس است و می نویسید این منم با خارهای برعکس. زمین خوردن بعدی تان با در رفتگی پایتان همراه میشود و به حفظ یک ماههی کار دانشجویتان ختم میشود.
غول کمیسیون پزشکی را هم میشکنید و استخدام مشروط میشوید. ولی شرایطتان در تعداد شب کاریتان هیچ تاثیری ندارد. البته خودتان هم آدمی نیستید که از کار بزنید. بعد از شب کاریها آتاکسیتان بیشتر میشود و مدام زمین میخورید. آنقدر که صدای مدیر داخلی بیمارستانتان هم در آمده که خانم چرا مواظب راه رفتنت نیستی!
به کلینیک فیزیوتراپ شهرتان که اتفاقا همسرش هم معلولیت دارد، میروید و کفش مخصوص سفارش میدهید. با کفشها راه رفتنتان صاف میشود اما بیشتر از نیم ساعت نمیتوانید این کفشها را تحمل کنید. کفش دیگری سفارش میدهید دریغ از اینکه انها را هم نمیتوانید بیشتر از چند ساعت بپوشید.
مدتهاست انتخاب تان شده کفشهای اسپرت مردانه، همسفرتان در اردو میگوید کفش مردانه هم حکمش مثل پوشیدن لباس مردانه است و حرام است. می گویید مهم نیست جهنم خدا به خاطر کفش مردانه هم اضافه بر جهنم های دیگر خدا.
بزرگتر شدهاید برای تحصیلات تکمیلی عازم تهران شدهاید. برای خرید کفش به یک کفش فروشی نزدیک خوابگاه سر میزنید. یک جفت کفش اسپرت انتخاب میکنید. اما مغازه دار میگوید برای شما کفش نداریم. غمگین از مغازه بیرون میزنید اما نمیدانید برای خاطر روی نوک و پنجه پا راه رفتنتان به شما کفش نفروخت یا چادر سرتان؟
هنوز دانشجوی تحصیلات تکمیلی در تهرانید، از شهر خودتان کفش طبی خریدهاید. نوک کفش طبی به بالا انحنا دارد. از سرویس دانشگاه پیاده میشوید با همکلاسی و همخوابگاهیتان که خانم بسیار متشخص و مهربانی هست سمت خوابگاه می آیید. یک هو خودتان را بین زمین و آسمان پیدا میکنید و سپس هم با صورت به زمین میخورید. صدای اصابت استخوانهای صورتتان با زمین آنقدر بلند است که دارید دنبال مغزتان توی کف خیابان میگردید. گرچه خدا را شکر فقط نصف صورتتان خون مردگی پیدا کرده و دو هفته در خوابگاه ماندگار میشوید تا کبودی صورتتان کمتر شود و مادرتان شما را با آن صورت کبود نبیندتان.
چند سالی است به خاطر رانندگی با پراید ویژهتان و کمتر شدن پیاده رویتان و هم چنین پیدا کردن کفش مناسب دیگر بابت کفش خیلی اذیت نمیشوید و غر نمیزنید کاش همهی خیابانها فرش بود و کفشی در کار نبود.
چهاردهم.
تصور کنید معلولیت دارید. در دورهمخوانی کتاب سیلی واقعیت هستید. از خودتان می پرسید: ((بزرگترین سیلی واقعیت زندگی من چی بوده؟)). یاد بچگیتان میافتید که به سینهی مادر میکوفتید و با گریه می گفتید من که مرده به دنیا آمده بودم و نفس نمی کشیدم برای چی تقلا کردید که من زنده بشوم؟ چرا من باید این همه درد یکشم؟ چرا من نتوانم بدو بدو کنم؟ این همه من را که روی هم جمع می کنید به این نتیجه می رسید که بزرگترین سیلی واقعیت زندگیتان در کنار سیلی واقعیت درد و معلولیت، عدم پذیرش خود واقعیت معلولیتتان بوده است. سیلی واقعیتی که تا 22 سالگی تان بزرگ و بزرگ شده بود و به صورت افسردگی پنهانی در امده بود که با مکانیسم مطالعهی زیاد جبرانش میکردید.
پذیرشی که با صدای گرفتهی مادر شهید محمود که می گفت پسرش توی عملیات کربلای 5 تیر میخورد و برای این که آه و نالهاش عملیات را خراب نکند زیر آب میرود و شهید میشود، حاصل شد. جواب چرا منتان را گرفته بودید. حالا کمی راضیتر درد میکشیدید. دیگر مدام دنبال چرا من نبودید. شکر ایزد که بین شما و خدایی که به خیال خام خودتان با او قهر بودید، صلح افتاده بود و می رفتید با او به هم تازید و بنیاد مشکلات و دردهایتان را براندازید. حتی اگر هیچ وقت از وجود دردها و مشکلات رنگ و وارنگش خلاصی پیدا نکنید.
پانزدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. سفر زیارتی با خانوادهتان رفتهاید. توی نجف هستید. دردتان عود کرده. بی حوصله مسکنی خورده و توی هتل ماندهاید. فکرتان درگیر است. فکر میکنید مگر چه شده؟ همهاش مغزتان موقع تولد دیر اکسیژن دریافت کرده و چند سلول مغزتان از کار افتاده است. پس چرا این همه درگیری دارید؟ مگر فقط چند سلول حرکتی مغزتان نبوده؟ درد که دارید مخصوصا تا یک تغییری در زندگیتان ایجاد میشود این درد وحشیتر میشود. مردم سفر که میروند حالشان بهتر میشود شما که به سفر میآیید یک پایتان درمانگاه است تا مسکنی بگیرید تا کمی دردتان را تسکین دهد. فقط هم که درد نیست تنظیمات کل سیستمتان به هم خورده است. گویی سیستم اداره مغزتان داغون شده، خوب فرمان صادر نمیکند. همین میشود که توی کمیسیون پزشکی دکتر اعصاب برای دستهایتان هم کسر کارکرد میزند و شما مشروط سرکار میروید البته که کم نمیآورید و پا به پای سالمها و گهگاهی بیشتر هم میدوید. حتی مشکل شب از خواب بیدار شدن و دستشویی رفتن و ظرفیت کم مثانهتان هم مشخص میشود که عیبش مکانیکی هست و برای همین قرص ایمیپرامینی که دکترداخلی کلیه نوشته بود برایتان جزء عوارض آنتیکولینرژیکی مثل خشکیدهان و خواب آلودگی سودی به همراه نداشته است. توی هتلید دارید فکر میکنید که وضع جامعه هم مختل است. فرماندهی کل جهان هم مختل است. جای خالی امامی کاردان غوغا میکند.
اکنون که سالها از آن سفرتان میگذرد و اطلاعاتتان به مدد دورههایی که شرکت میکنید زیاد شده، تصور میکنید که فقط سیستم ادارهی مغزتان آسیب ندیده، سیستم اداره زندگی اجتماعیتان هم معیوب است. ساختارهای غیر رسمی و فساد دولتی بیداد میکند. به ندرت مدیری کلاً کنار گذاشته میشود و خیالشان راحت است که نیازی نیست خلاقیتی به خرج بدهند و کارآمدی و به روز بودن خود را ثابت کنند. طرح و تصمیمها شدهاند تضمین کنندهی منافع یک عده و به مردم که قرار بود صاحبان اصلی باشند سودی نمیرسد. افراد جوان اگر کسی را نداشته باشند که از طریق او وارد کار بشوند از رشد و پیشرفت عقب میمانند. سرخورده میشوند و به فکر مهاجرت میافتند. مثل عضلات اسپاستیسی و منقبض و بی خاصیت جسمتان تجمیع بی خاصیت قدرت و ثروت وجود دارد. مصالح فدای منافع میشود. منابع طبیعی شده انحصاری، جنگلها ملی شدهاند و ادارهشان از اختیار ملت خارج شده مثل معدنها و ذخایر دیگر کرهی زمین ، که جنگلهای بلوط را آفت میزند و پاییزشان در وسط تابستان میآید، زمینها خشک میشوند و پذیرش باران را ندارند و بعد سیل راه میافتد و تقصیر را هم میاندازند دست خدا و مردم و تقدیر، حتی علم هم انحصاری شده، داشتن و براندازه بودن هم برای یک عده که ژن خوبند شده است. خلاصه همه چی به هم ریخته است.
ناامید نیستی که یک روز دین واحد اللهی حاکم شود، سبک زندگی ها اصلاح شود، جنگهای کودک کش نباشد، عقلت و مغزت و عقل و مغز همه رشد پیدا کند و خبری از هیچ درد و نارسایی در هیچ جا نباشد.
به امید آن روز.
شانزدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. اصلن معلولیت نه، مشکلات دارید. دارید در کتاب داستانِ عشقی ناگفته میخوانید: «سرطان داشت به رحمتی عظیم مبدل میشد؛ سرطان دردی بود پر برکت و نعمتی که از درونِ شکست پدیدار گشته بود. دوستی بود عجیب، اما همچنان دوست. مهمانی ناخوانده اما باز هم مهمان. خداوند از سرطان استفاده میکرد تا چشم اندازهای جدیدی را در کلام خود بگشاید و نیز فرصتهای جدیدی را ایجاد کند که گواهی باشد برای دیگران؛ برای خیل عظیمی از انسانها.»
به فکر صحیفهی سجادیه میافتید و اینکه امام زینالعابدین علیهالسلام در مورد بیماری چه فرمودند:«ای خدای من نمیدانم کدام یک از این دو حال برای شکر به درگاهت سزاوارتر است و کدام یک از این دو وقت حمد تو را شایستهتر؟». سلامت که مشخص است و اینجا نمیآورید. امام در علت شکرگزاری به خاطر بیماری فرمودند: «یا به هنگام بیماری را که مرا به آن پاک میسازی، و نعمتهایی که به من تحفه دادهای، تا گناهانی را که از آن گرانبار شدهام تخفیف دهی، و مرا از سیئاتی که در آن فرو رفتهام پاک نمایی و آگاهیم دهی که پلیدی گناه را به توبه از دل بشویم.»
برایتان جالب است که امام هم بیماری را فرصتی برای رشد و پاک شدن میبینند نه تقاص گناه آن هم گناهی که نکردهای.
دوستی دارید که در طوفان بلایا و مشکلات دو جمله که میگوید و مینویسد عجیب آرامتان میکند. این دوست هم در مورد درد برایتان نوشته است: « وسط اون رنج و درد کلی دستاورد داشتم، به اندازه صدها کتاب، می دونی انگار از ته روح آدم با تکونهای درد یک چیزهایی می آد رو .یعنی جوششی که نتیجه فوران بخش الهیمون هست. درد از سنخ خداست. توجه کردی که وقتی درد داریم چقدر خودمونیم، خالص خالص خودمونیم، ناب ناب، حالا به اون حدیثه فکر کن هر کس چهل روز خودش را برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود، حکمت ، میوه خلوصه، درد رو اینطوری بخون دُرد، درد است که جانت رو دُرد میکنه، اجباری خالص میشیم، ندیدی بعدش احساس رشد می کنیم.»
بعد از شنیدن این حرفها دیگر غرغرتان نمیآید و فکر میکنید چقدر حسی که از این دید پیدا میکنید روح افزاست برعکس حسی که بعد از دیدن فیلمها و سریالهای سراسر توهین آمیز به معلولیت بهتان دست میدهد. این دید و این حس را در نوشتههای ایدا الهی، عکسها و استوریهای لطیف مونا و شکرگزاری مهدیه رستگار، از پیج زهرا شجاعی و از نقاشیهای نازنین دوربین و کوثر مهربان و تلاشهای رادیو توانیها و کتابهای انتشارات توانمندان و نوشته های دوستان دیگری که درگیر مشکلات هستند پیدا می کنید. حالا چند روز است که حالتان بهتر است انگاری قدر درد را بیشتر میدانید.
هفدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. علاوه بر معلولیت سبک زندگیتان هم مشکل دارد. مثلن غذا را خوب نمیجوید و تند تند غذا میخورید. مثلن خوب ورزش نمیکنید. البته حد و اندازهی ورزش برایتان مشخص نیست. یکبار دکتری یادتان نمیآید تخصصش چی بود وقتی عضلات سفت ولی بی حاصل پاهایتان را دید دعوایتان کرد که چرا زیاد فعالیت میکنید. وقتی مشکلی که در اثر همین سبک زندگی غلط پیدا میکنید تحت تاثیر معلولیتتان بدتر هم میشود و البته بعضی از پزشکان محترم این نکته را ندید میگیرند. امروز روز پزشک بود و حالا نمیخواهید از معدود پزشکانی که به کلیت موضوع نگاه نمیکنند گِله کنید. بلکه میخواهید از پزشکانی بگویید که نقش درخشانی در زندگیتان داشتند. اولین پزشکی که نقش درخشان داشت اسمش یادت نیست. سال دوم یا سوم راهنمایی بودید و پدرتان یک دکتری در تهران پیدا کرده بود که میگفتند معجزه میکند. حالا ماجرای وقت گرفتن و اینکه شانس آوردید سوار تاکسی شدید که آشنای دکتر بود و توانست برایتان برای یک هفته وقت بگیرد را هم اینجا نمیخواهید تعریف کنید. پزشک ازشما نوار عضله میگیرد و به پدرتان میگوید: پدر جان دختر تو هیچ وقت خوب نمیشود خواهش میکنم مواظب توصیۀ همکاران من باش که ممکن است پیشنهاد جراحی وسیع و جابجایی عضله بدهند. جراحی و جابجایی عضله برای دختر تو مثل راه رفتن رو لبهی تیغ هست و برای همیشه ممکن است کامل فلج بشود و همین قدر هم نتواند حرکت کند. آن موقع یادتان هست که به شدت افسرده شدید. ولی بعدا که خودتان وارد حرفهی پرستاری که حق ورود نداشتید، شدید و با پیشنهاد ارتوپدی مبنی بر عمل جراحی بزرگ مواجه شدید توانستید قاطعانه نه بگویید. نه ای که آن لحظه دکتر را خنداند ولی دفعۀ بعد حاضر نشد که برای زائدۀ استخوانی روی پایتان فکری بکند.
هجدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. ماشینتان را توی جای پارک ویژهی معلولین پارک میکنید و آن طرف خیابان میروید تا به مطب پزشکتان برسید. پل روی جوی سر کوچه را که حالا خیلی هم استاندارد نبود برداشتهاند. چند قدم بالاتر یک پل نه چندان مناسب وجود دارد. میروید طرف پل که به پیاده رو بروید و خودتان را به مقصد برسانید. چشمتان روز بد نبیند درست کنار پل ماشینی پارک کرده .حوصله ندارید برگردید پل پایینی که فاصلهاش بیشتر هست را انتخاب کنید. به ماشین که می رسید چسبیده به ماشین و کج خودتان را به پل میرسانید ولی یک جور میترسید که برگردید و داخل جوی سقوط کنید. نگاهی به پیاده رو میکنید خانمی دارد رد میشود صدایش میکنید و از او برا رد شدن از پلی که فاصله آهنهایش آنقدر زیاد است که می ترسید عصایتان و همراه پایتان سقوط آزاد کند، کمک میگیرید و خودتان را به مطب دکترتان میرسانید. برگشتنی چون داروخانه باید بروید از پل دیگر که دورتر است و یک گوشهاش هم مناسب سازی شده میگذرید. فکر میکنید با چه وسیلهای و چگونه باید از ملت فهیم همیشه در صحنه خواست که جلوی پلها ماشینشان را پارک نکنند. نمیخواهید از مبارزه خسته شوید برای همین به پیج مونا سر میزنید و های لایت سنگفرش را نگاه میکنید و خوشحال میشوید که دوستی دارید که آنقدر تلاش میکند که بخشی از مسیر زندگیاش مناسب سازی شود. حالا از خوانندگان خواهش میکنید در جلوی پلها و جای پارک ویژهها لطفا پارک نفرمایند.
نوزدهم.
تصور کنید معلولیت دارید. داستانک امروزتان (روز هشتم دوره صد داستانک در روز سیزدهم شهریور ماه صفر یک) را از فهرست پیشنهادی خود آقای کلانتری ایده گرفتهاید. جملهی پیشنهادی برای ادامه دادن این است: «دوستم به موبایلم زنگ زد و گفت….». البته که الان قصد ندارید داستانکتان را اینجا بنویسید. اینجا میخواهید از یک ماجرایی بگویید که یک دوست نقش خیلی پررنگی در آن داشت.
موقع کنکور جملۀ بدون مشکلات جسمی را در دفترچه دقت نمیکنید و در رشتهای قبول میشوید که شرطش سلامت کامل بود. چون درس خوانید و کمی هم وسواس گونهاید، ایام تحصیل را به خوبی و با نمرات خوب پشت سر میگذارید. تعهد دو سالتان را هم هر جور هست به خوبی میگذرانید. توی آزمون استخدامی هم جزو نفرات بالا امتیاز میآورید اما پزشک کمیسیون دعوایتان میکند و میگوید: «شما مناسب این رشته نیستید». به دکتر میگویید: «خب همان سال اولی که قبول شدم میگفتید امتیازم برای دبیری هم رسانده بود. میرفتم دبیری میخواندم. الان چند سالی هم سابقۀ کار داشتم.» دکتر که توپش از جای دیگر هم پر بود، هر چی آیین نامه و مقررات بود را جلویتان ریخت و گفت: « اصلا برای تو و امثال تو هیچ کاری نیست تو استخدام شرط سلامت برای همۀ شغلها قید شده.» بعد نیش خند میزند که هه خانم میخواستند دبیر شوند. حالا نمیخواهید بگویید که مشکل کمیسیونتان چه طور حل شد و توانستید مشروط استخدام شوید. نه، الان میخواهید از یک دوست حرف بزنید. دوستی که خیلی هم اهل حرف زدن و درد دل کردن نبود. یک جور آدم سردی بود. همین دوست همان روز که دکتر کمسیون، دلتان را شکست زنگ زد و حالتان را پرسید. حالا تا کارتان درست شود و شما هم استخدام بشویید اگر نگویم هر روز اکثر روزها زنگ میزد و به درد دلهایتان گوش میداد. شما هی از فرعونیت دکتر میگفتید. از دوندگیهایی که دارید میکنید. از برخورد دکترهای دیگر. او هم سکوت میکرد و گوش میکرد. گوش کردنی که حالتان را خوب میکرد. خوب کردنی که سالهاست از یادتان نرفته و جزو خاطرات قشنگتان شده است.
بیستم.
تصور کنید معلولیت دارید. لنگ لنگان از پلههای کم ارتفاع با نردههای تزئینی بالا میروید. شاید هم پایین میآیید. همکار مهربانی میگوید: « گویا درِ ویژه برا تردد گذاشتن چرا امتحان نمیکنی؟» فردایش که حالتان هم به علت بیدار شدنهای شبانگاهی به علت ظرفیت کم مثانه خوب نیست، سراغ درِ مذکور که تابلوی محل تردد زدهاند میروید. زنگ را میزنید که بیایند در را باز کنند. فایده ندارد. به شمارههایی که گذاشتند زنگ میزنید میگویند هنوز خدمت مورد نظر فعال نیست.
چند ماه میگذرد. به پیشنهاد رئیستان درخواست کلید در را مینویسید. کلید آماده میشود، ولی خودتان بیخیال میشوید. چند ماه دیگر میگذرد همکار مهربان دیگری میگوید: «درخواست استفاده از در حیاط پشتی را بدهید تا پیگیر باشم از پلهها بالا پایین نروید.». درخواست میدهید. پل تک پله حیاط به حیاط پشتی را هم عریضتر میکنند که با ماشینت راحت بروی پشت در و از آنجا با آسانسور بروی تایمکس و با آسانسور برگردی طبقۀ خودت.
یک روز میروی ماشینت را در حیاط پشتی پارک میکنی و زنگ میزنی. منتظر می مانی که بیایند در را باز کنند. همکارتان از طبقۀ سوم میآید و در را باز می کند و شما میروید با آسانسور طبقه همکف و انگشت به دستگاه تایکمس جهت ورود میزنید و دوباره با آسانسور ته سالن به طبقۀ پایین میآیید. ظهر با یک ساعت مرخصی میخواهید خانه بروید. آخر عصری وقت دکتر دارید و لازم است یک ساعتی استراحت کنید. دوباره این روند برعکس تکرار میشود. تو با آسانسور ته سالن میروی همکف انگشت خروج میزنی. همکارت از طبقۀ سوم می آید و در را باز میکند. ماشین خاک گرفتهات در اثر ریزش آب، گل آلود شده و دیگر اصلا قابل تحمل نیست. از خیر زود خانه رفتن میگذرید. ماشینتان را برمی دارید از روی پل می گذرید و راهتان را سمت کارواش کج میکنید. کارواش شلوغ است میگویند ماشینت را کناری بزن. می چرخی که ماشینت را به کناری بزنی که توی چاه کارواش با دو چرخ جلو نیمه سقوط میکنی. با کمک مشتریهای کارواش ماشین به سلامت از چاله در میآید. کنار دیوار به امید شستشو منتظر میماند. شما میروید و مشغول خواندن کتاب در اپلیکیشن میشوید که صدای گفتگوی کارکنان کارواش را با یک صاحب ماشینی که آخر کارش هست را میشنوی. او به کارکنان کارواش میگوید نوبت آن خانم هست. مثل اسفند روی آتش پا میشوید و خودتان را با عصا و لنگان به ماشینتان میرسانید و ماشینتان را زیر دوش آب میبرید و یک ساعت هم دیرتر با وجود پاس ساعتی که گرفته بودید به خانه برمیگردید. با خودتان میاندیشید شد قضیۀ ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که تو از چند پلۀ تزئیینی بالا نروی. بیا بی خیال شو. هم خودت را از سالن پیمایی و هم همکارانت را از پله پیمایی اضافه رها کن. از همکاران مهربانی که صادقانه و بی منت در جهت رفع مشکلات متعدد محل کارت تلاش وافر کردند تشکر مینمایی و عذرخواهی که این روند را دیگر نمیتوانی ادامه بدهی.
بیست و یکم.
تصور کنید معلولیت دارید. دوباره یک دورۀ تشدید درد و ضعف را دارید. به زحمت راه میروید. عصا هم برنمیدارید. ماشین هم ندارید. کلاس دارید. لنگان و آهسته، خودتان را سر خیابانتان میرسانید و به تاکسی که میرسد مسیر را میگویید. مثلا میدان انقلاب شهرتان که سه مسیره است. شما اولین مسافرید و راننده هم قبول میکند که آن مسیر را برود. بعد از شما یکی دو نفر سوار میشوند.یکی میگوید:«آقا مسیرتان دروازه رشت میخورد؟» راننده مظلومانه شما را نشان میدهد که این خانم اول گفته و مسیرش انقلاب است. نمیخواهید و عزت نفستان اجازه نمیدهد به مسافرها توضیح بدهید که مشکل حرکتی دارید و سختتان است پیاده شوید، آن طرف خیابان بروید و ماشین دیگر سوار شوید. آنها همین جا که پیاده شوند می توانند سوار ماشین دیگر شوند. برای همین به مسافرها میگویید:«شرمنده برایتان مقدور نیست اینجا پیاده شوید.» مسافری که لهجه دارد ولی شما نمیدانید مال کدام شهر است بسیار طلبکارانه برمیگردد و با گستاخی تمام به شما میگوید:«هر چی میکشیم از دست شما چادریهاست!» شما حوصلۀ کل کل ندارید و صحبتی نمیکنید. به مسیر که میرسید به راننده میگویید:«آقا من کلاسم سعدی وسط است امکان دارد کرایه بیشتر بگیرید و من را جلوی کلاسم پیاده کنید؟» بعد هم میگویید: « آقا من اگر میتوانستم راحت از ماشین شما پیاده شوم و سوار ماشین دیگر بشوم حتما این کار را میکردم؛ شما لازم نبود مظلومیت در بیارید. شما قبول کرده بودید که این مسیرتان باشد.» رانندۀ تاکسی باز مظلوم بازی در میآورد و آهی میکشد. میگوید: «متوجه نشدم.» خیلی دلتان میخواست میگفتید:«آقا ندیدید با چه زحمتی سوار ماشینتان شدم؟». اما بیخیال میشوید و میگذارید به آه کشیدنش و مظلوم بازیش ادامه دهد. در حالی که میدانید به خاطر کرایۀ اضافه هست که دارد شما را به مسیر بعدی هم که برای آدمهای سالم چند قدم پیاده روی بیشتر نیست میرساند نه به خاطر معرفت و انسانیتش.
بیست و دوم.
تصور کنید معلولیت دارید. سر پر شر و شوری هم دارید که پدرتان اسمش را می گذارد کلهای که بوی قرمه سبزی میدهد. سر قضایای گیر مجلس به رئیس جمهور وقت در سال 90 -91 طاقت نمیآورید ساکت باشید. یک نامۀ بلند بالا به نمایندۀ وقت مجلستان مینویسید که بابا چه خبرتان است با این طرحهای دو فوریتی. فلانی میخواهد کار کند بگذارید کار کند. وبلاگی هم دارید گهگاهی مطلب سیاسی کپی میکنید، چون مخاطب ندارد و بازخوردی نمیگیرید حذفش میکنید. فردا که میروید دوباره ایجادش کنید میبینید آدرس اشغال شده. این فعالیتها باعث میشود اسفند ماه 1391 اولین تماس ناشناس را روی گوشی مبارکتان ببینید. چقدر وحشت میکنید. صدای پشت آن تماس ناشناس برای پارهای توضیحات برای چند روز بعد با شما قرار میگذارد. شما با دوستان جانیتان خداحافظی میکنید. پدرتان که سر شهید نشدنش همیشه با هم کل کل میکردید به شما میگوید: «نکشنت؟» و با خنده ادامه میدهد: «تو که فرزند شهید نشدی بلکه من پدر شهید شدم». روز موعود فرا میرسد. پا میشوید و آماده میشوید که باز تماس ناآشنا روی گوشیتان پیدایش میشود که میگوید کارشناسشان به ماموریت رفته و قرار احضار را کنسل میکند. دیگر آن ماجرا تمام میشود. الان که سالها از آن موضوع گذشته و احضار شدن دیگر جزء زندگی شهروندی اکثر ملت شده، با خودتان فکر میکنید اگر معلولیت جسمی حرکتی نداشتید این زبان سرختان سر سبزتان را بر باد نداده بود؟
بیست و سوم.
1401.9.9
تصور کنید معلولیت دارید. عاشق ریاضی مخصوصاً بخش دو جملهایهای جبر هستید. آنقدر دوجملهایها را با تجزیه حل کردید که اسمتان را زینب تجزیه گذاشتهاند. اما پدرتان نگذاشته شما به رشتهی ریاضی بروید. دلش خواسته شما تجربی بخوانید بلکه پزشک بشوید و خودتان و معلولیتتان را مداوا کنید.
شما توی رشتهی پرستاری که اصلاً مناسب وضع جسمی شما نیست قبول میشوید و چون اهل انصراف و تغییر رشته هم نیستید درسش را کامل میخوانید و حتی جزء نفرات برتر تحصیل میشوید.
در آزمون استخدامی پرستاری قبول میشوید. خان هفتم استخدام را که کمیسیون پزشکی بود را با زحمت فراوان و شنیدن حرفهایی از این دست که غلط کردی آمدی پرستاری رد می کنید و استخدام می شوید.
به خاطر شرایط جسمیتان به بخش روان فرستاده میشوید. چند ماه اول را سخت میگذرانید ولی بعدش خوشتان میآید. اصل و معنی زندگی را در رفتارهای بیریای بیماران مبتلا به اختلالات روانی مییابید. خودآگاهی را تمرین میکنید. در آزمون کارشناسی ارشد قبول میشوید. بعدها جور میشود که به دانشکده منتقل شوید.
سالهاست که به لطف خدا و همتی که داده و همراهی عزیزان شریفی را به عنوان همکار و دانشجو نصیبتان کرده، بیشتر این مسیر را طی کردهاید.
دیروز و امروز را با سیل پیامهای تبریک مواجه شدهاید و با این پست خواستهاید هم از خدای متعال زیبا آفرین تشکر کنید و هم از دوستانی که با تماسهایشان و پیامهایشان روزتان را به خاطر اسمتان و شغلتان تبریک گفتهاند.
شعر سید حمید رضا برقعی به مناسبت تولد حضرت زینب سلام الله علیها
گفتم از کوه بگویم قدمم می لرزد
از تو دم می زنم اما قلمم می لرزد
هیبت نام تو یک عمر تکانم داده ست
رسم مردانگی ات راه نشانم داده ست
پی نبردیم به یکتایی نامت زینب
کار ما نیست شناسایی نامت زینب
من در ادراک شکوه تو سرم می سوزد
جبرئیلم همه ی بال و پرم می سوزد
من در اعماق خیالم … چه بگویم از تو
من در این مرحله لالم چه بگویم از تو
چه بگویم؟! به خدا از تو سرودن سخت است
هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است
چه بگویم که خداوند روایتگر تو است
تار و پود همه افلاک نخ معجر توست
روبروی تو که قرآن خدا وا می شد
لب آیات به تفسیر شما وا می شد
آمدی تا که فقط زینت مولا باشی
تا پس از فاطمه صدیقه صغری باشی
آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند
تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند
چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد
باز تکرار همان سوره ی ” اعطینا ” شد
عشق عالم به تو از بوسه مکرر میگفت
به گمانم به تو آرام پیمبر می گفت:
بی تو دنیای من از شور و شرر خالی بود
جای تو زیر عبایم چقدر خالی بود
بیست و چهارم.
تصور کنید معلولیت دارید. پانزده سال از گواهینامه گرفتنتان میگذرد و وقتش هست گواهینامهتان را تعویض کنید. از اول سال که هی تاریخ اتمام اعتبار گواهینامه را جلوی چشمتان آوردهاید بر خود لرزیدهاید. ده سال پیش رفتید برای تعویض گواهینامه. پیش دکتری برای معاینهی چشم رفتید. برگهتان را تأیید نکرد و گفت باید برای تعویض بروید تهران. شما هرچی توضیح دادید که پنج سال است که رانندگی کردهاید آقای دکتر کوتاه نیامد. شما را فرستاد پیش رئیس پزشکان درمانگاه انتظامی. کلی معطل شدید و داخل رفتید آقای رئیس با لبخندی گفت خب آنجا نمیرفتید. یک معاینهی چشم دیگر میرفتید. برگهی تعرفهی مطب پزشک دوم تمام شده است. حوالهی تان میکند به همکار شیفت عصرش. همکار شیفت عصر هم شما را کلی معاینه میکند و آخر کار به کار دار فنی معرفیتان میکند. فردا را هم مرخصی میگیرید و به اداره راهنمایی و رانندگی میروید. کاردار فنی عصبانی میگوید چرا امروز آمدهای؟ من که گفته بودم فقط روزهای فرد افراد را اینجا بفرستند. تو از فردا دیگر همهاش کار آموزی داری. وقت نداری صبح پا شوی بیایی دنبال تمدید گواهینامه. برای همین صدایت را از صدای آقای سرهنگ بالاتر میبری و میگویی آن از آن پزشک بیسواد که نمیداند فلج مغزی چیست و میگوید برای تمدید گواهینامه باید به تهران بروی. آن هم شما. کار دارید که دارید. بیکار که نیستم امروز و فردا کنم. سرهنگ کوتاه میآید و کارتان را راه میاندازد.
حالا از اول سال هی این خاطره را مرور کردهاید. دچار فوبی تعویض گواهینامه شدهاید. ولی میدانید چارهای ندارید. امروز یکشنبه 27 آذرماه 1401 مرخصی میگیرید و صبح به مرکز پلیس +10 که برادرتان معرفی کرده راهی میشوید. تا میرسید متصدی مهربان میگوید شناسنامهتان را بدهید. آه از نهادتان بر میآید. ولی وقت تلف نمیکنید و خودتان را به خانه میرسانید و شناسنامه را برمیدارید و برمیگردید. ماشینتان را پارک شده جلوی ساختمان پلیس +10 رها میکنید و خودتان را با اسنپ به ساختمان پزشکانی برای معاینهی چشم میرسانید. یک آقایی با شما سوار آسانسور میشود. توی دلتان میافتد که ایشان پزشک است. در آسانسور را هم نگه میدارد که شما هم بیرون بروید. حدستان درست بود و به دلتان درست افتاده بود. نوبتتان میشود. آقای دکتر چشمتان را معاینه میکند و بعد میگوید: به سلامت. باورتان نمیشود کار تمام شده و میپرسید: پس معاینه قوت دست چه؟ پس نظر کاردار فنی چه؟ آقای دکتر میگوید من تواناییتان را دیدم. نیازی به معاینهی بیشتر نیست. مجدد اسنپ میگیرید و خودتان را به پلیس +10 میرسانید. کارتان تمام میشود و به خانه برمیگردید.
عصر تصمیم میگیرید کارهای دوا و دکترتان را هم انجام بدهید تا دیگر برای روز بعد نماند. دکتر سونوگرافی مینویسد. آنجا هم یک ساعت و نیمی کارتان طول میکشد. خیلی خستهاید. اضطراب نرسیدن به وبینار اهل نوشتن را هم دارید. میروید از پل مناسب سازی بگذرید که میبینید ماشینی درست جلوی پل روی جوب نگه داشته. چند ضربهای با عصایتان به تایرها وارد میکنید بلکه صدای دزدگیر بلند شود. اما خبری نمیشود. خودتان را به درب ماشین میچسبانید بعد عصایتان را با احتیاط جلوتر میگذارید و با یک پا جا کردن بین ماشین و لبهی سیمانی جوب بلاخره خودتان را با اضطراب فراوان به خیابان میرسانید. برای این که روزتان که به شب رسیده خراب نشود روی تکه کاغذی مینویسید: «من با عصا کلی راه اومدم که ار روی پل بگذرم، خدا ازتون نگذره که ماشین رو جلوی پل پارک کردید.»
بدون دیدگاه