تصور کنید شما معلولیت دارید.
مقدمه : تمرین 6 نهمین گارگاه تولید محتوای آقای شاهین کلانتری به تمرین شروعی درگیر کننده با کلمه تصور کن می پردازد. من اولین تمرین راکه انجام می دهم احساس می کنم می توانم در این قالب یک سری درد دلهایم را بکنم و مخاطب را با خودم همراه کنم. امیدوارم شما در این تمرین همراهم شوید.
یکم. تصور کنید شما معلولیت دارید. فقط که پایتان نمیلنگد. دیواره مثانهتان ضخیم شده است. باید بتوانید سریع خود را به توالت برسانید. وقتی دیر میشود. دیگر اختیار از دستتان خارج میشود و ادرار جاری میشود و لباستان را کثیف میکند. حتی شده در حد چند قطره. پس شما نیاز دارید یک فکری بکنید. بهترینش این میشود که مایعات مصرفی خودتان را کم کنید. البته باز نمی توانید بیشتر از 3.5 الی 4 ساعت حتی تشنه هم خودتان را نگهدارید. مجبورید بلاخره به دستشویی بروید. مدتی است کشف شده که یکی از دستشوییها که درش هم قفل است توالت فرنگی است و تو میتوانی از آن استفاده کنی. دستشوییات دارد می ریزد. اما سعی می کنی خودت را کنترل کنی. کلید را برمیداری و سراغ در مربوطه میروی. فایده ندارد. در همچنان قفل است. سراغ کلید دیگری میروی و میآوریش و امیدواری که این کلید در را باز کند. اما آن هم فایده ندارد. بعد مأیوس شدن به توالت وسطی معمولی که مال ارباب رجوعان دیگر است پناه میبری.
دوم: میرسی دانشکده. میبینی پارک ویژه معلولین که با دوندگی جورش کردهای پر است. یکی ماشین همکار دارای معلولیت دانشکده همسایه است. آن یکی یک ماشین شاسی بلند. باخودت میگویی حتما با هم هماهنگ هستند. از پله ها بالا میروی. در تایمکس، انگشت میزنی و بعد پلهها را پایین میروی. آن همکار دارای معلولیت دانشکده همسایه میبیندت. میپرسد: ماشین شاسی بلند را در پارک دیدی؟ میگویی: بله. میگوید:چیزی نگفتی؟ میگویی: شما چرا چیزی نگفتید؟ میگوید: من سری پیش گفتم شانه بالا داد و گفتم برو بابا. بهت برمیخورد. برمیگردی از آن همه پله که پایین آمدهای بالا میروی . جلوی نگهبانی از آقای نگهبان چسب میگیری که یادداشتی بنویسی و روی ماشین شاسی بلند بچسبانی . ماشینت را میبری جلوی ماشین شاسی بلند پارک میکنی. رویش هم یک یادداشت میچسبانی: دوست عزیز شما ماشینتان را در پارک ویژه پارک کردهاید. آیا شما دارای معلولیت هستید؟ میآیی اتاقت. نیم ساعت نگذشته آقای جوانی پیدایش میشود. اسمت را صدا میزند و میپرسد ماشین شما جلوی ماشین من هست؟ میگویی: بله. میگوید: عجله دارم میشود بیایید و ماشینتان را در بیاورید؟ میگویی: نه نمیشود بروید فردا بیایید. میگوید: سویچ بدهید خودم جا به جا میکنم. میگویی: نمیشود ماشین من وِیژه است میزنی دنده اش را خرد میکنی. میگوید: کار بانکی داشتم. الان هم کار اداری دارم. دیرم میشود. میگویی: امروز پیاده بروید و کارتان را انجام دهید، تا یادتان نرود که ماشینتان را توی پارک ویژه پارک نفرمایید. نگاه مظلومانهای میکند. پا میشوی و این بار با آسانسور میروی بالا و از جلوی نگهبانی میگذری و بعد پله ها را پایین میروی و خودت را به پراید ویژه معلولینت میرسانی. توی ماشینت مینشینی. باز پایین میآیی و به سمت ماشین شاسی بلند میروی. راننده جوان در را باز میکند. میگویی: لطفا این آرم را به یاد داشته باشید و ماشینتان را در پارک ویژه پارک نکنید. فرهنگ سازی هم بفرمایید. چشمیمیگوید. مینشینی پشت فرمانت دنده عقب میگیری. او ماشینش را از جای پارک در میآورد. تو ماشینت را در جای پارک میاندازی و باز پله ها را بالا میآیی …..
سوم. البته امروز بیایید تصور دیگری بکنید. این که چند ماه قبل از تولدتان صاحب یک شناسنامه یک ساله شده باشید. هیچ وقت هم به تاریخ تولد شناسنامهایتان دل نداده باشید. مخصوصا جاهایی که خیال کرده باشید که سند تولد نمیخواهند با تاریخ دوم، خودتان را معرفی کرده باشید. از جمله اینکه در جی میل و فیس بوکتان تولد دوم یا نزدیک به تولد دوم را وارد کرده باشید. یک روز که دارید توی پیج تان (از امروز پیج مرحومتان) مطلب می گذارید وسط نوشتنتان یک هو خطا می دهد و از شما تاریخ تولد می خواهد. شما هم طبق عادت تاریخ تولد دوم و غیر شناسنامهایتان را وارد می کنید. اما ای دریغ. جناب آقا یا سرکارخانم اینستا بهشان به دلیل شکستتان در راستی آزماییشان برمی خورد. دسترسی به پیج تان را از شما میگیرد. بعد دوستانتان به نحوی دلداریتان میدهند. یکی سرسلامتی میدهد که غصه نخوری فدای سرت. چند تایی هم پیجتان را تبلیغ میکنند. یا حتی مهربانانه به سبک بانوی نازنین “مهدیه رستگار” چند باری راه حل “غلط کردم پیجم را به من پس بدهید” را به انواع مختلف برایتان میفرستند.
شما امیدوار میشوید اوائل روزی چند بار عکس گذرنامه و آن جمله مرا عفو بفرمایید را ارسال می کنید. اما کم کم دیگر از تک و تا می افتید، تا خود دیروز که فرصت نهایی توبه بود (رائفی طور: آیا مهلت سی روزه برای اثبات هویت با ماه رمضان نمیتواند ارتباط داشته باشد؟ )، آخرین بار هم لینک مربوطه را می روی و برای آخرین بار عکس گذرنامهات را که اتفاقا هنوز چند ماهی اعتبار دارد را نشانشان میدهی و باز این لامصب انگار نه انگار که داری پیام میفرستی دریغ از یک فیدبک و بازخورد. انگار نه انگار که مهمترین مرحله در ارتباط فیدبک است.
تصور کنید امروز دیگر از پیج تان خبری نباشد. آهنگ می رن آدما و خاطرههاشون به جا می مونه به ذهنت با همه خاطرات تلخش هجوم بیاورد. اما تو فقط برای تشکر از دوستان جانی بیایی و بنویسی.
چهارم. تصور کنید عصر یک روز شلوغ کاری مشغول یاد گیری زبان از خواهر زادهات باشی. مادر بگوید امشب به خاطر سالگرد پدر مراسم قرآن خوانی داریم و این یعنی یک کم اتاقت را جمع و جور کن و کارهایت را هم.
یک لحظه شوکه میشوی تویی که از 41 سال پیش روز 31 خرداد – روز فوت خواهرت- را فراموش نکرده ای چطور شد که 5 سال پیش و 24 خرداد 1396 را توانستی به فراموشی بسپاری؟
خیلی فکر می کنی برای این فراموشی ات توجیهی بیاوری و دلیلی بتراشی. اما صداقت از همه بهتر است. فراموش کرده ای و شرمنده ای.
حالا با پدر می گویی: پدر “رب ارحم هما کما ربیانی صغیرا” بهترین دعایی است که برایت می کنم. به خاطر لحظه لحظههای عمرت که صرف بزرگ شدنم کردی. لحظه هایی که درد امانم را می برید و روی کولت می گرفتی و از پله های این ساختمان و آن ساختمان بالا می بردی تا بلکه چاره ای برای این درد پیدا بکنی. هر جا می شنیدی که دکتر حاذقی پیدایش شده از همدان گرفته تا تهران مرا می بردی.
حتی اجبارم کردی که با همه علاقه ای که به اعداد داشتم تجربی بخوانم، بلکه بتوانم درمان درم را بیابم.
پدر بی تو اگر این روزهایم می گذرد برای این است که هر وقت زندگی سخت گرفته تو توی خوابم پیدایت شده و پی گیر حالم و کارم شده ای.
پنجم. در تصور قبلیات از دستشویی و جای پارک که حالا حل شدهاند، نالیدهای. دوست و البته یکی از معلمان دلسوز نویسندگیات آمده و نظر گذاشته: ((ما عذرخواهی می کنیم جای دستاندرکارانی که فقط خودشون رو می بینن.))
تو اما داری فکر میکنی پدیده معلولیت مثل همهی پدیدههای دیگر اصلن پدیدهی یک جانبهای نیست. حالا اینجا خاطرهای را در این باب نقل میکنی:
چند سال پیش که پدر رحمة الله علیه هنوز در قید حیات بود، یک روز از دانشکده آن موقعت بیرون آمدی و صاف خیابان را پیش گرفتی تا به خانه بیایی. جلوی یک مغازه تنظیم باد نگهداشتی. نیشی به ترمز زدی، خبری که نشد یک بوق هم رویش. کمی بعد یک آقایی آمد و با عصبانیت گفت: ((خانم از ماشینت بیا پایین و اوامرت را بفرما.)). الان شاید یادت نباشد آن لحظه چه حسهایی داشتی ولی هرچی بود توی مخمصمه افتاده بودی و دنبال چاره میگشتی. یادت هست آن لحظه چشمت به آرم ویلچردار روی ماشینت افتاده بود و گفته بودی: ((آقا ببخشید من معلولیت دارم. )). یادت هست که آقای محترم به فوریت آرام شد، عذرخواهی کرد و سپس به نحو احسن باد چرخ ماشین ویژهات را تنظیم فرمود. باز یادت هست این شیرین کاریت را به حضرت پدر گفتی و لبخند بر لبش آوردی.
خلاصه در باب معلولیت، به رفتارهای خودم هم فکر میکنم و میاندیشم که خودم تو قضایا و اتفاقات خوب و بد پیش آمده کجای داستان هستم.
ششم. تصور کنید معلولیت داری، برای شرکت در کارگاهی به پارک ویژه معلولین میرسی. ماشینی که سرنشینی طرف شاگرد نشسته و شیشه طرف راننده هم پایین است توی پارک ویژه است، کنار ماشین نگه میداری تا راننده بیاید و توماشینت را در جای پارک ویژه بزنی، جای پارکهایی که با دوندگی دوستان معلولت به ثمر نشسته. آقایی از آن سوی خیابان میآید خوشحال میشوی و شیشه را میدهی پایین و میپرسی: ((ببخشید ماشین شماست ؟ می خوام تو جا پارک، پارک کنم.)). آقای گذران از خیابان سری به نشانه نه تکان میدهد و بعد از سرنشین توی ماشین میپرسد که راننده کجاست؟ خانم توی ماشین گویا میگوید توی داروخانه هست. باز منتظرمیشوی. ولی خبری نمیشود. آقای نگهبان بیمارستان میگوید میخواهی ماشینت را بیاور داخل. با اکراه دنده عقب میگیری که خوشبختانه آقای راننده پیدایش میشود و ماشینش را جا به جا می کند تا تو ماشینت را در جای پارک ویژه که نسبت به فضای داخل بیمارستان به محل کارگاه نزدیکتر است پارک کنی.
حالا تصور کنید که دارید صوت مربوط به مدیریت ایرانی را گوش میدهید استاد با یک مثال ساده توضیح میدهد که به طور ابتدایی ما مالکیتی بر چیزی نداریم، مگر آن چیزهایی که با تلاش خودمان آباد کردهایم. البته حق بهره برداری به اندازه تلاشمان داریم و در آن حوزهء بهره برداری هم، باز به اندازه آنچه بر اساس تلاشمان به دست آوردهایم حق نهی دیگران را داریم. حالا تو داری فکر میکنی که آیا آن همه ایستادن که پارک ویژه خالی شود حقت بود یا نه؟
البته عزیزان لطفا رعایت کنید و توی این محلها پارک نفرمایید. شما تنتان سالم است میتوانید دورتر بروید برای جای پارک و اصلا پیاده روی برایتان بسیار خوب است.
هفتم. تصور کنید معلولیت دارید. در پیج کمپین معلولان خبری با عنوان “شرکت هواپیمایی پویا ایر از پرواز مسافر معلول جلوگیری کرد” توجهت را جلب میکند. ماجرا از این قرار است پدر و مادر دوست عزیزی که ویلچر نشین بودند وقتی داشتند به سمت گیت پرواز برده میشدند، جلوی ویلچرشان گرفته میشود و اجازه سفر به مشهد و زیارت را پیدا نمیکنند. اشکال هم در این بوده که بلیط را از اپلیکیشن گرفتند و آنجا هیچ اطلاعاتی خواسته نشده بود و همچنین هیچ اطلاعاتی داده نشده بود. قبل از اینکه جو گیر بشوی و بخواهی مطلب را استوری کنی سری به نظرات میزنی. میبینی دوستت مونا خانم فهیم این نظر را نوشته است: ((هواپیمایی گرگان بیشتر هواپیماهاش یا جت یا فوکر 50 هستند و کوچک هستن…. تو همهی دنیا امکان سوار کردن افراد دارای معلولیت به این هواپیماها نیست. خدمات ویژه هم ندارند باید قبل از خرید بلیط از سایت حتما به نوع هواپیما توجه کرد و یا به آژانس گفته بشه که مسافر دارای معلولیت داریم و گرنه ممکنه پای پرواز این مشکل ناراحت کننده پیش بیاد.))
از اطلاعات مونا خوشت میآید، می روی سراغ پیجش و استوریهای مربوط به هواپیما را میخوانی. موناجان پس از اظهار تأسف در مورد تجربه پیش آمده برای آن پدر و مادر عزیز به سراغ تجربهی خودش میرود. تو میخوانی:
((سال 91 بود فکر کنم، با یکی از عزیزانم که مدت خیلی محدودی ایران بود و از آمریکا اومده بود 3 روز توی اصفهان قرار داشتم. بلیط رو تهیه کردم اتفاقا اون موقع با کارت شناسایی افراد دارای معلولیت که بلیط هم نیمبها میشد رفته بودم آژانس هواپیمائی و بلیط رو حضوری گرفته بودم! و خریدم نتی نبود. بلیط رفتم شامل تخفیف نشده بود فقط بلیط برگشتم! صبح روز پرواز من با کلی ذوق و یه عالمه سوغاتی که قرار بود به دست عزیزانم برسونم و البته سوغاتی آمریکائیمو بگیرم، رفتم فرودگاه. ولی اول ازم پرسیدن چند قدم می تونی راه بری؟ گفتم نه، یک هو گفتن: نمی شه سوار بشی هواپیما کوچیکه و فلان مدل هست. گفتم من سالهاست با هواپیما سفر می رم. این مشکل رو نداشتم با هواپیما کوچیک هم رفتم، تو اون هواپیما معمولا پدرم کمک می کردن، هیچ وقت نشده بود که بگن اجازه پرواز نداری، خلاصه از من اصرار و از اونا انکار، گریه کردم، بعد هی بهم گفتن شاید خیر بوده، شاید نو نجات یافتهی این پرواز باشی و من راضی شدم که برگردم خونه و پرواز روز بعد رو بگیرم. ولی این سوال رو مطرح کردم که چرا بهم نگفتن موقع خرید بلیط؟ ! و الان می گن! گفتن تما شما نگفته بودین که خدمان ویلچری می خواین! من گفتم اتفاقا من با کارت معلولیتم مراجعه کرده بودم آژانس، به این نشون که بلیط برگشتم نیم بهاست!!! خلاصه مراجعه کردم مجدد به آژانس و اونها اشتباه خودشون رو پذیرفتن و هزینه بلیطم رو دادن و بلیط برای فرداش با هواپیمای دیگه به مقصد اصفهان برام صادر شد.
اما قانون پروازها: هواپیماهای فوکر 50 و جتهای امبرائر خدمات ویلچری ندارند اغلب مسافراشون 6 – 10 نفر هست، هر فرد فقط 15 کیلو می تونه تو پرواز با خودش ببره، هواپیما خیلی کوچیک و فرد باید نیمخیز تو هواپیما راه بره. از اون روز تا به حال من همیشه قبل از خرید بلیط نوع هواپیما رو چک می کنم از هر شرکتی که می خواد باشه فقط ایرباس ها و فوکر 100 خدمات ویلچری دارند و افراد دارای معلولیتی که اصلا نمی تونن راه برن به هیچ وجه اجازه ی ورود به جت ها و فوکر 50 رو ندارند.))
بعدش هم تجربه دیگری از مونا خانم را میخوانی و به داشتن چنین دوست اهل سفر، جستجوگر و پرتلاش افتخار میکنی.
بدون دیدگاه