صد داستان

آماده شده بود برود مدرسه که زنگ خانه شان به صدا در امد. در را باز کرد. از بچه های مدرسه بود. سلام داد و گفت:- آمدم باهم بریم مدرسه. دختر با تعجب نگاهی کرد و گفت:- اتفاقی افتاده، و تو دل خودش گفت:- مریم هیچ وقت دنبالم نمی اومد، ما الان سه ساله هم مدرسه ای هستیم، آخه چرا باید امروز بخواد بیاد دنبال من که با هم بریم مدرسه؟ مریم با کمی هول و ولا که شک دختر را زیاد کرد، گفت:- نه نه چه اتفاقی، پنج شنبه تو مدرسه ندیدمت همین طوری هوس کردم بیام دنبالت باهم بریم مدرسه.

دختر از مادرش خداحافظی می کند و به همراه مریم راهی مدرسه می شود. می روند ایستگاه مینی بوس و منتظر مینی بوس می شوند، مریم از دختر می پرسد:- خب نگفتی  پنج شنبه چرا نیومده بودی؟ دختر گفت:- عقد عموم بود زنجان نبودیم، مریم با یک صدای اهومی که از گلویش در می آید سری تکان می دهد و با خنده ای که به نظر دختر  مصنوعی می آید، می گوید خب مبارکه حتما بهت خوش گذشته، خوش بحالت. دختر که هنوز هم به این همراهی مریم مشکوک هست ممنونی می گوید و می گوید بله خوش گذشت جای شما خالی، مینی بوس می آید و انها سوار می شوند. مینی بوس شلوع بود وجای نشستن نداشت. دختر  با یک دستش محکم میله بالای سرش را می گیرد و  با دست دیگرش از بالشت صندلی که خانمی رویش نشسته محکم می گیرد که بتواند تعادلش را حفظ کند و نیفتد. مریم فهمیده دختر تمام حواسش به ایستادنش است برای همین سکوت می کند. از ماشین که پیاده می شوند، مریم دست دختر را که لنگان لنگان راه می رود را می گیرد و با تردید می گوید:- نمی خوای بدونی پنج شنبه که نیومده بودی مدرسه چی شده ؟

دختر به سختی توقف می کند وبه مریم نگاه می کند و می گوید:- راستش وقتی دیدم اومدی دنبالم یه جورشدم، میشه بری سر اصل مطلب بگی چی شده؟ این طوری کلافه می شم. مریم سکوت می کند، انگاری دنبال سبک سنگین کردن کلمات است. بعد آهی می کشد و می گوید  رحیمه فوت کرده .

دختر سکندری می خورد و تعادلش را  از دست می دهد، مریم دستش را می گیرد که نیفتد. شوک زده شده، رحیمه. رحیمه ای که تازگی ها توی مدرسه کم پیدا شده بود. یادش آمد آخرین باری که رحیمه را دیده شنبه اول هفته پیش بود. حالا که فکر می کند احساس می کند رحیمه یه جوری شده بود، حواسش توی مدرسه و به درس و کتابهایش نبود. معلم ادبیاتشان دختر را مسئول سر زدن به تکالیف بچه ها کرده بود. رحیمه تکالیفش را درست و به موقع انجام نمی داد. چند باری دختر به رحیمه تشر زده بود که رحیمه چرا همه تکالیفت رو انجام ندادی، اما رحیمه که تشرهایش را نشنیده گرفته بود و کار خودش را کرده بود به خانم چقولی اش را کرده بود. چشمهای دختر به خیسی نشست، با صدای خفه پرسید: چرا؟ چرا فوت کرد؟ مریم گفت: مغزش غده داشته. دختر باز نگاهی به مریم کرد، بغض کرد، حالش بد شد، شیرینی خوش گذشتن توی عقد عمویش زهرمارش شد. حالش از خودش بیشتر بد شد. چرا اون همه به رحیمه گیر دادم سر ننوشتن درسهاش، چرا اذیتش کردم، حالا از من چقدر ناراحته، یعنی من رو می بخشه. این واگویه ها توی سرش می گشت و می گشت. صدای دیگری هم توی سرش می پیچید تو تو تقصیر نداشتی، بهت کار سپرده بودن باید انجامش می دادی، همین طور این کشمکش توی سرش بود و اذیتش می کرد.

رفت خانه مادر که ناراحت دیدش، دلش شور افتاد، باز این چشه؟ یعنی خورده زمین، طوریش شده؟ یا باز دل و رودش به هم ریخته؟ از دختر پرسید:- چته تو؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ باز جایی ات درد می کنه؟ زمین خوردی؟

دختر کلافه سرش را تکان داد و گفت:- نه مامان خودم طوریم نشده، رحیمه فوت کرده.

مادر سکوت می کند و دختر ادامه می دهد:- همکلاسی ام بود، امسال خیلی مرتب مدرسه نمی اومد، تکالیفش رو درست انجام نمی داد، خانم ادبیاتمون نگاه کردن به تکالیف رو به من سپرده بود، من دعواش کردم، به خانم هم چقولیش کردم. حالا  رحیمه از دست من خیلی ناراحته؟

شب باز کابوس سالیان کودکی اش سراغش می آید، خواب می بیند:- فارسی دارن، معلم به او می گوید درس را روخوانی کند. او شروع می کند:-  بعد، سپاه، از چشم او، ناپدید شد. حالا دیگر بیابان مقابل او، خالی خالی بود.

ابوذر، از اینکه نتوانسته بود خود را به بقیه برساند، اندوهگین بود. احساس ضعف می‌کرد. حس می‌کرد تشنگی و خستگی، او را از پا در خواهد آورد. مگر نه اینکه پیامبر به او گفته بود: «ای ابوذر! تو، در بیابان، تنها خواهی مرد.» حال، اینجا بیابان بود، و او هم تنها! به اطراف خود نگاه کرد: کمی دورتر، در قسمتی از صحرا، کوهی کم ارتفاع بود. در بالای آن، چند لکه ابر پنبه‌ای دیده می‌شد. ابوذر تصمیم گرفت خود را به کوه برساند و در سایۀ آن، کمی استراحت کند. شاید هم در آنجا باران باریده باشد، و بتواند آبی نیز پیدا کند.*  دختر توی  خواب صدایش را دورتر و دور تر می شنود. می بیند توی بیابان است گم شده است، می بیند رنگهای سفید و سیاه به او هجوم آورده اند ، او وسط جنگ رنگها دارد له می شود، خفه می شود، دست و پا می زند که رنگها دست از سرش بردارند که با صدای جیغش بیدار می شود…

از خواب می پرد خیس عرق است، نفسش بالا نمی آید، یعنی رحیمه از او خیلی ناراحت است که باز این خواب لعنتی را دیده….

باید برود سراغ رحیمه و ازش انقدر عذرخواهی کند که ببخشدش.

 

*ازکتاب تشنه دیدار محمد رضا سرشار

 

 

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *