اسمش در لیست استخدامی نفر سوم بود. فقط باید میرفت کمیسیون پزشکی، اُکی را میگرفت و تمام. خیلی خوشحال بود . وقتی تصور میکرد که چند روز دیگر همهی دوندگیهایش تمام میشود و کارش در بیمارستان شروع میشود، در پوست خودنمیگنجید .
رفت کمیسیون پزشکی. منشی که قیافهاش آشنا بود، پرسید:
– چرا اینطوری راه میری؟
گفت: خبCP ام (فلج مغزی)
پرونده را برداشت ورفت توی اتاق. همهی کسانی که آنجا بودند، کارشان تمام شد و رفتند، دختر هنوز منتظر بود. بلاخره او را هم داخل اتاق صدا کردند. همین که دکتر چشمش به او افتاد، با عصبانیت گفت:
– تو نمیتونی استخدام بشی، این خلاف مقرراته.
دختر خشکش زد، احساس کرد زیر پایش خالی شد، فکر کرد 4.5 سال درس خواندن و 1.5 سال کار دانشجویی همزمان با درس خواندن و بعدش هم دو سال به عنوان نیروی طرحی کار کردن همش دود شده رفته هوا. با ناراحتی و عصبانیت پرسید:
چرا؟ مگه چی شده؟
دکتر از روی میز برگه ای برداشت و توی دستش تکان داد.
– می دونی این چیه؟ این توبیخ منه؟ چرا؟ … چون خانمی رو که یه دست نداشت و حالا شده بهورز روستا، در کمیسیون پزشکی تایید کردم. دکتر در ادامه حرفش دختر را نگاه کرد و سرش را تکان داد:
– تو هم که وضعت خرابتره، معلولیت حرکتی داری، نمیشه برا این شغل استخدامت کرد. صدایش را بالاتر برد:
– اصلا تو غلط کردی اومدی این رشته، پارتی هم که نداری تا بالاییها کارتو راه بندازن…
تک تک کلماتش مثل پتک به سر دختر کوبیده میشد. خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند. ولی وقتی دید تمام نمیکند، میان حرفش پرید و با صدای بلند گفت:
– هی دکتر! یه لحظه وایستا. این حرفرو باید هفت سال پیش میگفتید نه حالا که من چهارونیم سال درس خوندم، یکونیم سال کار دانشجویی کردم و دوسال هم طرحم رو گذروندم. هفت سال پیش میگفتین تا میرفتم سراغ یه رشتهی دیگه… این حرفا یعنی چی؟
دکتر پوزخندی زد و گفت: اه ، یه رشته دیگه؟ تو کدوم رشته تو با این وضعت می تونستی استخدام بشی؟
دخترجواب داد: من درسم خوب بود، من برای دبیری هم رتبه ام رسیده بود.
دکتر باز با نیشخند و در حالی که از پشت میزش پا شده و سر کمدش رفته و برگه هایی را از پوشه ها در می آورد و به دختر نشان می دهد، می گوید: اینا شرایط استخدام آموزش پرورش هستش، ببین برای همشون سلامت جسمی مهم قید شده و جزو شروط پذیرش اومده، تو هر رشته ای هم بودی تو این مملکت حق کار کردن نداشتی و نداری .
دختر که حوصله سرو کله زدن با دکتر را بیشتر از این نداشت، بدون اینکه بپرسد حالا چکار کنم از اتاق بیرون آمد و راهی خانه شان شد . وقتی خانه رسید اذان میگفت. وضو گرفت و سرسجاده نشست. اشکهایش سرریز شد. کمتر پیش میآمد که گریه کند، وقتی هم که گریه میکرد، اشکهایم تمامی نداشت. میان هقهق گریه، درد ودلش با خدا شروع شد:
– خداجون! خداجون خودت میدونی که سخت به دنیا اومدم و دلم نمیخواست زنده بمونم، اما حالا که بهم اجازه دادی باشم، نفس بکشم، راه برم حتی شده لنگان، چرا بندههات سنگ جلوی پام میندازن؟ چرا اینسنگهارو از سرراهم برنمیداری؟ چرا اجازه میدی بندههات جای تو خدایی کنن؟ ها؟
همین حرف را جلسه بعدش که باز به کمسیون رفته بود،به دکتر گفت:
– ببین جناب دکتر! خدایی نکن، من نمیگم خلاف مقررات تصمیم بگیر، نه! فقط درست تصمیم بگیر.
این حرف مثل پتک توی سر دکتر خورد ، نشست و نامه ای به رئیس دانشگاه و به قول خودش قائم وزیر نوشت و تصمیم نهایی را به او واگذار کرد. همان جمله بهانه ای شد که یک راهی برای ادامه تلاشهایش باز بشود.
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه