ننه کلثوم توی این چند روز هی بی قراری کرده ، هی روی صورتش چنگ زده، هی گریه کرده و نالیده که خدا من رو جای فهمیه ام می بردی، چرا اون، دخترم زود بود بره، فهیمه ام فهمیه جان مادر…. فهیمه اش هفده، هجده سالی بیشتر نداشت، ماه آخر بارداریش بود، سنگین شده بود، اما کار خانه تعطیل بردار نبود، باید خانه را با گل سفیدکاری می کرد، برای آوردن خاک سفید می رود صحرا، یک جا که دیوار تپه خاک نرمی دارد به نظرش خوب می آید و بیل را برمی دارد ، خاکهای رویی را کنار می زند و از خاکهای سفید زیری چند بیل برمی دارد و می ریزد توی فرغون که یک هو تپه سرش آوار می شود و زیر آوار می ماند.
ننه کلثوم خسته از گریه زاری چشمانش را می بندد که کمی بخوابد، باز صحنه غسالخانه جلوی چشمش می آید، دخترش را روی تخته مرده شوری خوابانده بودند هنوز تن بیجانش سرد نشده بود، یک آن احساس می کند چیزی توی پاهایش می دود، نکنه دخترش نمرده نکنه بچه ی توی شکم دخترش زنده است، جیغ می زند فهمیه ام زنده است، فهمیه ام زنده است، نمرده، زنها می آیند کنار می کشندش ،با یادآوری این صحنه چشمانش را باز می کند وبا صدای گرفته دخترش را صدا می کند و گریه می کند و می نالد که خدا من رو می بردی فهمیه ام زود بود بره، خودش هم سنی نداشت، سی و چند سال بیشتر نداشت، فهیمه بچه اولش بود، بعد از فهمیه هم چندتایی بچه داشت و بچه کوچکش چند ماهش بیشتر نبود، داشت بی قرار می شد و خدا خدا می کرد و توی سر و صورتش می کوبید که صدای خش خشی توجهش را جلب می کند، ساکت می شود، خوف می کند، نکند آل آروادی *هست که آمده او را ببرد، نفس نفس می زند، یک آن فکر می کند دارد می میرد، پسر چند ماهه اش بعد از او چه کار می خواهد بکند، دخترهایش چه ، پسربزرگش که چند سالی بیشتر ندارد، خدایا من باید دخترهایم را شوهر دهم و برای پسرهایم زن بگیرم، فهمیه ام را گرفتی دیگر از جانم چه می خواهی …..
انگاری یادش می رود که همین چند لحظه پیش بود که خدا را دعوا می کرد که چرا او را نبرده و فهمیه اش را برده است…
*زائو ترسان
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه