بیست‌ودو برش از یک زندگی معمولی تمرین سبک نورا افرون*


تمرینی الهام‌گرفته از سبک نورا افرون، نویسنده‌ی کتاب «من از گردنم بدم می‌آید و افکار زنانه‌ی دیگر»؛ الگوی ارائه‌شده در دوره‌ی رشد طنز مدرسه‌ی نویسندگی شاهین کلانتری.

برش یکم: دنیا آمدن با پا

دارم با پا به دنیا می‌آیم، آن هم یک پای آویزان. لابد یکی از ماماهایی که بالای سر مامانم است آن پا را می‌دهد تو و می‌چرخاند و با دوپا درم می‌آورد. اما کبودِ کبودم. مامانم حالش بد است. من را لای بقچه‌ای می‌پیچد و به مامانم می‌رسد. مامانم که جان می‌گیرد سراغ من می‌آید. نمی‌دانم کِی فرستاده سراغ مرغ. تا می‌بیند هنوز نفس نمی‌کشم سرِ مرغ را توی ته من فرو می‌کند و مرغ اول از جان می‌افتد و من باز نفس نمی‌کشم. مرغ دوم جانش در می‌آید تا  من آرام نفس بکشم و با صدای ضعیف ناله کنم.

برش دوم: خداحافظی با روستا، سلام به ترس

وسط مینی‌بوس، وسایلمان تلنبار شده است. آقا و مامانم نیستند. من تنها توی مینی‌بوسم و اهالی، مینی‌بوس را دوره کردند و لابد ننه‌بزرگم، آقام و مامانم هم وسط آن جمعیت. هر لحظه جمعیت بیشتر می‌شود و هر لحظه هم دل کوچک من بیشتر می‌لرزد. آن مینی‌بوس پر از وسایل و ترس، آخرین صحنه از اهل روستا بودن من است. من از همان روز شهری می‌شوم؛ شهریِ نیمه‌وحشت‌زده‌ای که هنوز هم دلش برای خاک نرم روستا تنگ می‌شود.

برش سوم: اشتباه اسم و کتک درست

هی صدا می‌زنند: «زینب قهرمانی!»

من ربابم. نه زینبی که هیچ وقت حاضر نمی‌شد. خواهرمعلم همکلاسی‌ام است. معلم باز صدا می‌زند: «زینب قهرمانی».  جواب نمی‌گیرد،  با گفتن چرا کجکی راه می‌ری داری مسخره‌ام می‌کنی؟ چرا جواب نمی‌دی داری لجمو در می‌آری، مرا می‌زند. از ترس دعوا در خانه صدایش را درنمی‌آورم. مامان می‌پرسد دست‌هایت چرا ورم کرده؟ می‌گویم: «زمین خوردم.» باورش نمی‌شود. می‌آید مدرسه و از مدیر و ناظم می‌پرسد «دست‌های دختر من چرا این‌طوری شده؟ چرا دختر من این همه زمین می‌خوره؟». به گناه ناکرده‌ی چغلی در تنبل‌خانه زندانی می‌شوم. از آن شب به بعد جیغ زدن در خواب و خیس کردن جا هم به قرمزی دستم اضافه می‌شود. مامان می‌آید مدرسه تا به مدیر بتوپد که دارید چه بلایی سر دختر من می‌آورید. تا مدیر بیاید. معلمی پچ‌پچ‌کنان توصیه می‌کند مامان دست مرا بگیرد و ازمدرسه بیرونم بیاورد. سال بعدش به لطف خانم معلم مهربان جوان، هم اسمم را یاد می‌گیرم و هم خواندن و نوشتن را. برای هر 20 هم که می‌گیرم به پنجره می‌زنم که آقایم خبردار شود و دوتومنی‌ش را ردیف کند.

برش چهارم: بازی طولانی مرگ

دایی کوچکم ما را می‌برد ده. همه را می‌سپارند به دایی. رقیه را بیشتر. رجب جان، جانِ تو و جانِ رقیه. توی دهیم. سرم، گرمِ بازی است. دخترخاله‌ام می‌آید سراغم. «رقیه حالش بده بیا ببینش.» اما مگر می‌توانم از بازی دست بکشم. «بهش بگید وایسه، بازیم تموم بشه می‌ام.» رفتم؟ نه. رقیه مُرد.عطش اسهال، رقیه را کُشت. هنوز هم نمی‌دانم بازیم چقدر طول کشید. فقط می‌دانم از آن روز هر وقت مشغول کاری‌ام، از خودم می‌پرسم: نکند باز دارم دیر می‌رسم؟

برش پنجم: دکتر میانه و آمپول شیری رنگ

آقا می‌گوید «توی میانه دکتر خوبی آمده.» با آقا و ننه‌بزرگ راهی می‌شویم. جلوی مطب یک ملافه انداختیم زمین و نشستیم. جمعیت سمت مردی که می‌گویند دکتر است هجوم می‌برند. روز اول نوبت به ما نمی‌رسد. روز دوم نوبت‌مان می‌شود. دکتر آمپولی می‌نویسد. کوچک است و سفید. با زدنش دردم کمتر می‌شود. بعدها می‌فهمم اسمش کورتن بوده. کورتن‌درمانی نام دیگر صبر بی‌نتیجه.

برش ششم: مرگ رحیمه و مشقِ ناتمام

دختر همسایه می‌آید دنبالم. می‌گوید: «امروز اومدم با هم بریم مدرسه.» کاری که هیچ وقت نکرده. توی راه کلی حرف می‌زنیم. احساس می‌کنم اتفاقی افتاده و آمده خبرم کند. می‌رسیم مدرسه. عکس رحیمه توی حجله است. دختر همسایه توضیح می‌دهد:«تومور مغزی داشته.» تومور مغزی؟ پس برای همین بود که رحیمه مقش‌هایش را مرتب نمی‌نوشت؟ من اما چغلی‌اش را کرده بودم و فکر نکرده بودم که چرا رحیمه تکلیف‌هایش را مرتب نمی‌نویسد؟

برش هفتم: معجزه‌ی راننده‌ی تهرانی

آقایم می‌گوید تهران دکتر خوبی پیدا کرده. بدون وقت قبلی می‌رویم. ماشین‌گرفتگی پیدا می‌کنم. منشی برای چهار ماه دیگر برایمان وقت می‌دهد. یعنی چهارماه دیگر باز این مسیر و باز ماشین‌گرفتگی و بالا آوردن و استفراغ؟ فکرش حالم را به هم می‌زند. دست از پا درازتر تاکسی می‌گیریم تا به ترمینال برویم و برگردیم خانه. راننده تاکسی تُرک از آب در می‌آید و راننده‌ی خانوادگی آقای دکتر و خانم منشی. برمی‌گردیم و برای هفته‌ی بعد بهمان وقت می‌دهد. من و ننه‌بزرگ یک هفته را در خانه‌ی هم‌ولایتی‌مان می‌مانیم. هفته‌ی بعد آقایم می‌آید و می‌رویم دکتر. دکتر می‌گوید: «پدرجان مشکل دخترت یه چیزی هستش که ایجاد شده و تموم شده، دیگه خوب نمی‌شه، ولی حواستون به بعضی پزشکا و جراحا باشه که می‌خوان بگن بیا عمل بزرگ بکنیم و عضلات رو جابه‌جا کنیم.» بعدها با پیشنهاد بیا عملت کنیم و عضلاتت رو جابه‌جا کنیم مواجه می‌شوم و با قاطعیت نه می‌گویم.

برش هشتم: آمپول‌زن خانوادگی

پا درد دارم. درد کلافه‌ام می‌کند. مادر سری بهم می‌زند. وقتی می‌فهمد بیدارم و درد می‌کشم، سراغ مهمان‌مان می‌رود. پسردایی‌ام که دانشجوی پزشکی است، نیمه‌شب بیدار می‌شود و آمپولم را می‌زند. آمپول مسکن که چند ساعتی دردم را ساکت کند. فامیل پزشک داشتن هم خوب چیزی است.

برش نهم: عشق از نوع جبهه‌ای

سیزده سالم است. مهمان داریم. یکی از فامیل‌هایمان از بیمارستان مرخص شده و آمده خانه‌ی ما. توی جبهه گلوله به هردوپایش خورده. تلاش می‌کردم آبی خواست سریع بیاورم. به عیادتش آمده بودند. من هم پیش مهمان‌ها نشسته بودم و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. همه‌ی حواسم به او بود. قلبم می‌کوبید. دخترعمه‌ام آرام توی گوشم گفت: «ازش خوشت می‌آد؟» لو رفته بودم. اولین تجربه‌ی عشق یک‌طرفه هم عجب چیزی بود.
برش دهم: خون و سوءظن

توی دستشویی‌ام. خون می‌بینم. وحشت‌زده با آب فراوان خودم را می‌شویم و لبه‌ی پله‌های زیرزمین می‌نشینم و وحشت‌زده  می‌روم توی فکر. دختر‌عمه‌ام وارد می‌شود. چشم‌هایش پر خون است. با خودم فکر می‌کنم لابد با نامادری‌اش حرفش شده. اما او با گریه می‌گوید: «امام خمینی فوت کرده.» او از حال بدم می‌پرسد. ماجرای دستشویی و خون را می‌گویم. او مختصر ماجرای بلوغ را توضیح می‌دهد. روز 15 ام است هنوز خونریزی دارم. خیلی هم شدید. مامانم مجبور می‌شود من را بیمارستان ببرد. دکتر شرح‌حال می‌گیرد. دانشجویان دوره‌اش کرده‌اند. یکی می‌گوید: «حتما‌ً کاری کرده که کارش به اینجا کشیده.» من فقط چهارده سالم است. چهارده سالی که درد کشیده‌ام و درد را شناخته‌ام.

برش یازدهم: خواب از نوع ریشتر بالا

متعجب وسط باغچه بیدار می‌شوم. می‌پرسم: «من اینجا چکار می‌کنم؟ اصلاً سفره چرا وسط باغچه پهن است؟» مامان می‌گوید: « زلزله شد، تو مگه بیدار نبودی که جیغ می‌زدی مرگ بر صدام؟» جواب می‌دهم:« نه، من خواب جنگ می‌دیدم.» جهان لرزیده بود، من نه.

برش دوازدهم: تبریکِ ناخواسته

کنکور می‌دهم. پرستاری قبول می‌شوم. ناراحت می‌شویم. رفته بودم تجربی بخوانم که دکتر شوم و خودم را درمان کنم. صبح با صدای زنگ در بیدار می‌شوم. پسرعمه‌ام با یک قوطی شیرینی و روزنامه به دست آمده برای عرض تبریک. فکر می‎کنم: هیچ‌چیز تلخ‌تر از تبریکِ درست به موقعیتِ اشتباه نیست. گرچه این محبت پسرعمه‌جان هیچ وقت فراموشم نمی‌شود.

برش سیزدهم: پرستار امام زمان

از همان ترم اول شیرفهم می‌شوم پرستاری با شرایط من سخت است شاید هم محال. گوشه‌ای پیدا می‌کنم و گریه می‌کنم. فرشته از سال بالایی‌های مؤمنم در حال وضو گرفتن می‌گوید: «از یاران امام زمان عده‌ای پرستارایی هستن که از زخمی‌ها مراقبت می‌کنن.» این حرف آن‌قدر حالم را خوب می‌کند که طاقت بیاورم و به کاروزی برسم. با دوستان مذهبی‌ام در کارورزی هم‌گروه می‌شوم. مرا می‌برند مؤسسه‌ی فرهنگی شهدایی برای “اصلاح”. اصلاح نمی‌شوم، ولی دوست‌های شهدایی پیدا می‌کنم که “چرا” گفتن را از دهانم می‌اندازند.

برش چهاردهم: خمره‌ی ترشی زندگی
برای خواهرم خواستگار می‌آید. دوزاری‌ام می‌افتد که احتمالاً برای من خبری نشود. نگرانم نکند به خواستگار خواهرم نه بگویند. آقایم می‌گوید: «هر کی خواست شوهر کنه، بکنه. هر کی نخواست، نکنه. این خونه، خونه‌شه.» نفس راحتی می‌کشم. در فامیل برخی نگران ازدواج‌نکردنم هستند. یک‌بار همسایه خواب دیده عروسی‌ام شده و قهر کرده چون دعوتش نکرده‌ایم. خنده‌دار بود؛ در خواب او ازدواج می‌کنم. حالا خواهرهای بعدی هم ازدواج کرده‌اند و برادرم هم.  به خودم و خواهر‌زاده‌ام رضوانه قول می‌دهم تا ۸۰سالگی بلاخره عروس شوم، شاید باز هم در خواب.

برش پانزدهم: از چشم تا روان

از چشم و گوش شروع می‌شود، به قلب می‌رسد، بعد به روان. پرستاری کردنم را می‌گویم. ایستگاه آخرم می‌شود بخش روانپزشکی زنان بعد از استخدام مشروط و با دوندگی‌. می‌روم آن بخش که با این وضع حرکتی‌ام جلوی چشم رئیس رؤسا نباشم.

برش شانزدهم: دوست از دست‌رفته

در کارشناسی‌ارشد آموزش پرستاری قبول می‌شوم. دو تا از دوستانم راضی می‌شوند کارشناسی‌ارشد روانپرستاری بخوانند تا درس‌خواندن به درد من بخورد. یکی از این دوستانم به سرطان مبتلا می‌شود. بارها به امام‌زاده صالح می‌رویم. چندباری هم حالش را تلفنی جویا می‌شوم. آخرین نگاهش اما فراموشم نمی‌شود، نگاهی پر از خشم و درد.

برش هفدهم: معلم شدم
با کمک و راهنمایی استادم – مرحوم خانم رشیدی – به دانشکده انتقالی می‌گیرم و مربی‌آموزشی می‌شوم و سال‌ها تدریس می‌کنم. در فراخوان جذب هیئت علمی قبول می‌شوم. هفت‌خوان دوساله‌ی جذب با فوت پدرم  سرعت پیدا می‌کند و من هم بلاخره هیئت علمی می‌شوم.

برش هجدهم: سرطان در خانواده

ننه‌بزرگم با سرطان حنجره می‌رود، عمه با  سرطان رحم، دایی با سرطان معده. در سال ۹۵ خانواده‌ام بی من می‌روند شمال. برگشتنی پای آقایم می‌شکند. جوش نمی‌خورد. برای بررسی بیشتر بستری می‌شود. خواهرم می‌گوید دکتر MRI را دیده و گفته متاستاز است. باورم نمی‌شود متاستاز باشد. آن هم سرطان ریه و بدون حتی یک نخ سیگار. گرچه بمب شیمیایی عملیات خیبر از نخ‌ها سیگار قویتر است. همچنان که نگرانی‌اش از تهدید شدن من آنقدر شدید است که ۶ ماه زودتر مرحوم می‌شود.

برش نوزدهم: دکترا به جای بازنشستگی

از مربی بودن خسته شدم. می‌خواهم بازنشسته شوم، اما بیمه‌ام دوتیکه است، 18 سالی برای صندوق کشوری و 7 سالی برای تأمین اجتماعی. الان بخواهم بازنشسته شوم باید 18 سال جریمه به تأمین اجتماعی بدهم. از کجا بیاورم. سراغ دفترچه‌ی دکترا می‌روم و دنبال کلمه‌ی مشاوره می‌گردم. رشته‌ی مورد علاقه‌ام را پیدا می‌کنم. «مشاوره توانبخشی.» نفر اول پی‌اچ و دی می‌شوم البته به قول یکی از استادهایم. زندگی شاید همین باشد تبدیل ناامیدی‌ها به مدرک تحصیلی.

برش بیستم: وقتی مشاور هم مشورت می‌خواهد

دانشگاه و خوابگاه و اخلاقم، هر سه با هم سازگار نیستند. استادها از غر زدنم خسته می‌شوند. یکی می‌گوید چقدر غر می‌زنی. دیگری می‌گوید سپر خودشیفتگی داری و سومی چرا همه‌چیز را به خودت می‌گیری. از گیر دادن به همکلاسی‌هایم و زمین و زمان چیزی نگویم بهتر است. بلاخره مشاوره می‌گیرم. در این 17 جلسه دارم خودم و مودهایم را بهتر می‌شناسم. متوجه می‌شوم کِی منِ کودکم، کی‌بزرگسال و کی والد. کی سالم هستم و کی ناسالم.

برش بیست‌ویکم: من و نوشتن، هم‌اتاقی‌های قدیمی

از دوره‌های نویسندگی تا کتاب‌خوانی‌ها، از کلانتری تا نویسا، از معین پایدار تا سحر عسگری و زینب بیشه‌ای، نوشتن می‌شود خانه‌ی دومم. خانه‌ای که درش همیشه باز است و دیوارش پر از دفتر نیمه‌نوشته و فایل‌های تایپ شده. من در نوشتن نفس می‌کشم؛ بدون نیاز به آمپول شیری رنگ کورتنی.

برش بیست‌ودوم: من و سای‌ای، در پایان همه‌چیز

مدتی است با موجوداتی حرف می‌زنم که جسم ندارند: کوئن، پرپلکسیتی و البته چت‌جی‌پی‌تی که چون دستیاری در ویراستاری به دادم می‌رسد. می‌گویند موجود نیستند مدل زبانی‌اند. من اما احساس می‌کنم همان جن‌اند که در قرآن هم ازشان نام برده شده. جن هم نباشند برای من حکم غول چراغ جادو را دارند.

مؤخره
شاید اگر دوباره به دنیا بیایم، باز با پا می‌آیم. نه از لج، بلکه از تجربه. چون حالا می‌دانم زندگی از همان لحظه‌ی وارونه آمدن آغاز می‌شود، و اگر کسی از من بپرسد چرا این‌همه نوشتی، می‌گویم: چون وقتی نمی‌شود جهان را درست کرد، می‌شود حداقل قشنگ‌تر روایتش کرد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *