عزیز جان دلم چخوف


وقتی داستان بوسه‌ی چخوف را خواندم دلم برای ریابوویچ سوخت. همش توی ذهنم بود که چه می‌شد ریابوویچ سر راه اُلِنکا شخصیت مهربان داستان جانِ دلمِ چخوف قرار می‌گرفت. حالا خودم در تمرین قصه‌ریزه (از دوره‌های مدرسه‌ی نویسندگی شاهین کلانتری) این آرزویم را برآوردم.
شب مه‌آلود بود و نسیمی سرد از پنجره‌ی نیمه‌باز به درون می‌خزید. ریابوویچ، افسر میانسال با صورت دراز و کشیده و پاگوشی‌های سیاه در کافه‌ای کوچک و دنج، چشمش به زن میانسالی افتاد. اُلنکا زنی تندرست و خوش‌قلب و رئوف، با نگاهی ملایم و لطیف بود. او پشت میز نشسته بود و با لبخندی آرام به ساشای جوان که روبه‌رویش بود، گوش می‌داد. ریابوویچ نمی‌دانست چرا، اما پاهایش بی‌اراده او را به سمت میز اُلنکا کشاند. وقتی نزدیک شد، مرد جوان هم بلند شد و از اُلنکا خداحافظی کرد و رفت، و اُلنکا با همان لبخند به او نگاه کرد.
«می‌توانم بنشینم؟» ریابوویچ پرسید، صدایش لرزان بود. اُلنکا سر تکان داد و او نشست. نمی‌دانست چه بگوید. از آن لحظه بگوید که به ناگهان صدای گام‌های شتابزده و خش خش لباس و آوای از نفس افتاده‌ی زنانه‌ای را شنید که زمزمه کنان گفت «بالاخره آمدی ! » و دو دست نرم، خوشبو و بی هیچ تردیدی زنانه به دور گردن او حلقه زدند، برگونه‌های او گونه‌های گرمی فشرده گشتند و هم زمان صدای بوسه‌ای به گوش رسید. یا از شبی بگوید که او آغاز به توصیف بسیار دقیق ماجرای بوسه به مرزلیاکوف و لوبیتکو کرد و لحظه‌ای بعد دوباره ساکت شد. در مدت زمان کوتاهی او همه چیز را تعریف کرد و درک این نکته که برای گفتن تمامی آن‌ها تا این اندازه به زمان اندکی نیاز بود او را شگفت زده نمود. اما پیش از آنکه کلمه‌ای بگوید، اُلنکا دستش را به سمت او دراز کرد. انگشتانش گرم و نرم بودند و وقتی دست ریابوویچ را گرفتند، انگار تمام سرمای وجودش آب شد.
«تو غمگینی، نه؟» النکا گفت، صدایش مثل نوازش بود. ریابوویچ سرش را پایین انداخت. «من همیشه غمگینم. کسی مثل من…» حرفش را خورد. اُلنکا اما دستش را رها نکرد. با دست دیگرش، موهای آشفته‌ی ریابوویچ را نوازش کرد و گفت: «چقدر برایم عزیزی! چقدر در نظرم زیبایی!»
چشمانش پر از اشک شد، اما نه از غم، بلکه از شگفتی‌ای که حالا در وجودش ریشه می‌دواند. النکا دستش را محکم‌تر گرفت و ادامه داد: «هر کسی قصه‌ای دارد. قصه‌ی تو شاید کوتاه باشد، اما برای من مثل هزار و یک شب قشنگ است.»
وقتی از کافه بیرون آمدند، نسیم سرد هنوز می‌وزید، اما دیگر برای ریابوویچ سرد نبود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *