از شهریور سال ۱۳۸۶ که به دانشکده منتقل شدم و به طور رسمی وارد تدریس شدم، برداشتی که از خودم دارم این است بعضی وقتها سختگیر میشوم، برخی وقتها عصبی، ولی در کل بدجنس نیستم. اما خیلی عالی و خیلی همدل هم نیستم.
حالا چرا یاد ارزشیابی خودم توی این حرفه افتادم؟
کلاسهای درس ما در انتهای دانشگاه برگزار میشود. من با دو پا و دو عصای خودم ۳۰ دقیقهای شاید هم بیشتر طول میکشد این مسیر را بروم. از ورودی دانشگاه تا رسیدن به کلاسها دو مسیر وجود دارد. راه صافی که خودت را میسپاری به سایهی درختان و از آواز پرندگان و مناظر سبز گل و گیاه دانشگاه لذت میبری. مسیر دوم مسیری پر از پله است. نمیدانم چرا این فکر به ذهنم افتاده که این مسیر پلهدار پرپیچ و خم کوتاهتر است و به هر زحمتی شده از این مسیر میروم.
چند روز پیش هم هن هن کنان از مسیر پلهدار میرفتم. پلههای بدون نرده و مناسب سازی نشده. استاد عزیزی که با او درس داشتیم به من رسید و مچم را گرفت که چرا از پلهها میآیی و مسیر بالایی که راحت است اصلاً و ابداً پله نمیخورد را نمیآیی؟ دیروز هم همکلاسی جوانمان همین را گفته بود. اما من زیر بار نرفته بودم. با استاد هم شروع به کل کل کردم که مسیر بالا به نظرم طولانی است.
توی ذهنم تصور میکردم مسیر بالایی محیط دایره، از در ورودی تا کلاسهاست، اما مسیر پایینی قطر است و خب هرچه باشد قطر مسیر مستقیمتری است. البته الان که فکر میکنم
مسیر پایینی خیلی هم قطر نیست و قطر ساختمان دانشگاه از وسط چمن آن میگذرد نه از پلههایی که من با زحمت از آن میروم.
آن روز استاد حریفم نشد، سرش را انداخت پایین و زودتر از من خودش را به کلاس رساند.
آن روز اتفاق دوم هم افتاد بلیط داشتم و باید به خانه برمیگشتم. رفتم وضو گرفتم و نمازخانه نماز خواندم. برای پوشیدن کفش بیرون آمدم و لبهی جدول کنار باغچه نشستم تا راحتتر کفشم را بپوشم. تازه کفشم را پوشیده بودم و از جایم با آویزان شدن از عصهایم بلند میشدم که سایه یک آقایی نزدیک شد، کیفم را بلند کرد و به طرف دستم آورد تا برای برداشتن کیفها دوباره خم نشوم. سرم را برای سپاسگزاری بلند کردم استاد دیگرم را دیدم و با هول و ولا گفتم وای استاد خیلی ممنون ببخشید به زحمت افتادید.
حالا باز گردم به اول نوشته و ربط ارزشیابی خودم و ماجراهای چند روز پیشم.
احساس میکنم اگر خودم مربی همدلتری بودم شاید پیام همدلی اساتیدم را بهتر دریافت میکردم.
الان هم به خودم میگویم آیا دو متر دور و نزدیکی ارزشش را دارد که به حرف بزرگ و کوچک گوش ندهی و جانت را به خطر بیندازی؟
بدون دیدگاه