امروز جمعه 13 خردادماه 1401 در روم 🍁قصه ظهر جمعه 🍁 خوانش آخرین قسمت رمان ((مردی به نام اوه)) را داشتیم. یکی از اعضای عزیز بخشی از کتاب را در گروه پشتیبانی منتشر کرده که توجهم را جلب میکند. اینجا عینا آن جملات را می آورم:
((وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونهء جدید نقل مکان کردی. اولش همهء چیزهای تازه برات دوست داشتنیان. هر روز صبح از اینکه همهء اونها متعلق به تو هستن شگفت زده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهء باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کم کم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه به خاطربی نقص بودنش که به خاطر نقصهایی که داره. همهء گوشهها و سوراخ سنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدوم یک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیر جیر نکنن. اینها همه ریزه کاریهایی هستن که باعث میشن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.))
از عبارتهای سونیا همیشه میگفت که در این کتاب آمده بود و جالب بود. دید قشنگی به عشق بود.
برای پیوستن به کلوپ نقطه سر خط و همراه شدن با خوانش کتابهای بعدی این لینک را دنبال کنید.
بدون دیدگاه