داستان ریحانه خانوم :
اون روز هوا خیلی گرم شده بود
و مدرسه ها هم تعطیل ، پیرهن فیروزه ای ام را تنم کردم و مو هایم را با روبان ارغوانی خوشگلی که مادربزرگ بهم هدیه داده بود محکم و از بالا بستم.به نظرم ارغوانی روی رنگ مشکی بیشتر جلوه میکنه،
جوراب های سفیدم رو پوشیدم و کفش قوه ای کهنه ام را پایم کردم ، آرام از پله پایین رفتم تا صدای پایم مزاحم استراحت مادربزرگ نشود.یک کاغذ برداشتم و روی آن چیزی نوشتم تا مادربزرگ نگرانم نشود.
رفتم و از روی میز آشپزخانه دو تکه نان برداشتم و داخل ظرفی در دار گذاشتم و در بطری سبز رنگم کمی آب پر کردم تا تشنه ام نشود.
سوار دوچرخه ام شدم و به سمت جنگل کنار مدرسه رفتم میخواستم امروز هر طور که شده بفهمم اون طرف جنگل چه چیزی وجود دارد،دیگه گیج شده بودم و نمیتونستم صبر کنم و میدونستم که دیگه همچین فرصتی گیرم نمیاد.
💛💖💛💖💛💖💛💖💛💖💛💖💛💖💛
داستان من (یعنی خاله زینب) ها ها ها
دوچرخه غرغرو
عکس را نگاه می کنی و لبخند می زنی. بایدم لبخند بزنی. عکس تو رو یاد روز خوبی می اندازه. … ولی من….
اون روز هوا خیلی گرم شده بود و مدرسه ها تعطیل ، تو پیرهن فیروزه ای ات را تنت کرده بودی و مو هایت را با روبان ارغوانی خوشگلی که هدیه مادربزرگت بود محکم بستی و توی آینه به ترکیب ارغوانی روی رنگ مشکی موهایت نگاه کردی و لبخند رضایت زدی.
جورابهای سفیدت را پوشیدی و کفشهای قهوه ای کهنه را پایت کردی، آرام از پله ها پایین رفتی تا خواب مادر بزرگ را آشفته نکنی و روی یک کاغذ نوشتی که کجا می روی.
از روی میز آشپزخانه دو تکه نان برداشتی و داخل ظرف در دار گذاشتی و بطری سبز رنگت را آب پر کردی.
سوار من بدبخت شدی و به سمت جنگل کنار مدرسه رفتی. کنجکاوی ات گل کرده بود که بفهمی آن طرف جنگل چه چیزی وجود دارد. عجله داشتی از این فرصت استفاده کنی برای همین هول شدی و نتوانستی من را خوب کنترل کنی و من چپ و راست شدم. خودت را از دوچرخه انداختی پایین. چون سرعت هم زیاد نبود تو چیزیت نشد، اما بعد از پایین پریدن تو من خیز برداشتم و با درخت کهنسال تنومندی که جلویم سبز شد برخورد کردم و این شد آخرین سفری که من با تو رفتم…. بله باید هم تو بخندی …..
بدون دیدگاه