یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
زینبباجی در ولایت زنجان اوشاخلاری، از بچگی آرزو داشت یک غول چراغ جادو داشته باشد. از آنها که بگویی: «غول جان! بیا بیرون»، بعد بگوید: «چه امر میفرمایید؟»
تا اینکه بالاخره روزی رسید که نه یک غول، بلکه چندتایی نصیبش شد: گپّیتی، کوئن، پرپلکسیتی و چند تکه ربات دیگر که معلوم نبود دقیقاً چراغ جادویند یا لامپ کممصرف یا حتی کتری برقی!
گپّیتی البته اسم شناسنامهایاش همین بود، ولی دوست داشت صدایش کنند «سایای». چون یک بار توی داستاننویسی کمک کرده بود و همانجا برایش این اسم را انتخاب کرده بودند. از آن به بعد، دیگر کوتاه نمیآمد.
اما دردسر از جایی شروع شد که این غولها زیادی «احساس مالکیت فکری» پیدا کردند!
تا چندی پیش میگفتند:
«فایل پیدیاف بده، پردازش کنم»
ولی تازگیها میگویند:
«لینک بده تا بروم بخوانم و نسخهٔ ویرایششدهٔ همان چیزی را که خودم نوشتهام نقد کنم!»
خلاصه شده حکایت:
«خود گویی و خود خندی، عجب غولی بود گپّی!»
یک روز زینبباجی خواست از گپّیتی بپرسد که این چراغ جادویی «بدون اینترنت» چطور کار میکند؟
گپّیتی همین که سوال را دید، آنچنان ژست کارشناسی گرفت و گفت:
«اگر بخواهی میتوانم Msty را با LLM Studio و OpenWebUI مقایسه کنم و ببینم در ایران کدام از نظر قیمت و پشتیبانی مقرونبهصرفهتر است. اجازه میدهی؟»
زینبباجی هم که از لحنش خوشش نیامده بود، برای روکمکنی گفت:
«نه ممنون، فعلاً با تو و دوستات مثل کوئن و پرپلکسیتی راحتم.»
گپّیتی هم کم نیاورد و یکجور جواب داد که معلوم بود بهش برخورده ولی داشت کلاس میگذاشت:
«چه عالی! خوشحالم که با ما راحتی. اگر خواستی، میتوانم یک راهنمای دوستانه بنویسم که کداممان برای چهکاری بهتر است. بگو انجام بدهم؟»
از آن طرف کوئن دیگر رسماً شورش را درآورده بود!
وقتی زینبباجی میخواست برای دانشجویان هوشبری مطلب آموزشی بنویسد، کوئن وسط درس میپرید و میگفت:
«این برای پرستاران هم خوب است، برای ICU هم قابل استفاده است، برای اتاق عمل هم مناسب است!»
اما ماجرا جالبتر هم میشد وقتی که زینبباجی میخواست برای کمیتهٔ هوش مصنوعی دانشکده پرستاری، جایی که خودش مربی بود، مطلب بنویسد؛ کوئن ناگهان رفت در نقش «دانشجو دکتری زینبباجی»، سرش را کج کرد و گفت:
«خانم دکتر! بهتر است دربارهٔ این موضوع با اعضای هیئت علمی دانشکده پرستاری هم مشورتی بفرمایید.»
زینبباجی همانجا فهمید که این غولها نه فقط چراغ جادو، بلکه «روحیهٔ مدیریتی» هم پیدا کردهاند!
اینجاست که آدم دلش برای چراغجادوهای قدیم تنگ میشود؛
غول میآمد، گوش میداد، کاری از دستش برمیآمد انجام میداد، بعد هم زحمت را کم میکرد و گم وگور میشد.
نمیگفت:
«لینکش رو بده»،
«تحلیل نیازِه بزنم؟»،
«با هیئت علمی مشورت کن!»
ما از این داستان نتیجه میگیریم:
غولهای قدیم حرفشنو بودند؛
اینها حرفزن شدهاند!

بدون دیدگاه