وقتی  از تولد شناسنامه ای ام نوشتم و نوشته ام را در گروه نازنینی که تازگی دعوت شدم به اشتراک گذاشتم، با سوال زیر مواجه  شدم:

چه سرنوشت جالبی داره تولدتون حالا اسمتون ربابه یعنی؟

برای همین در این نوشته قصد دارم در مورد سرنوشت نامهایم خدمتتان بنویسم.

 

ننه خدا بیامرز لابد توی دو ماه فاصله تولد شناسنامه یک ساله ام تا تولد خود حقیقی ام هی دعا می کرده که نوه ما پسر شود تا این شناسنامه روی زمین بماند. اما من که به دنیا آمدم و دید نه گویا خدا طبق نقشه اش به دل دایی جان انداخته که شناسنامه نوه ننه دختر باشد، فکر کرد باشد حالا که علم غیب داشته اند و برای ما شناسنامه دختر گرفته اند، نمی گذارم زینب صدایش کنند. زینب خیلی بلا کش بوده. این دختر نباید بلاکش شود. برای همین به کسی که می خواسته اسمم را توی گوشم بگوید، می گوید رباب صدایش بزن. اینگونه شد که من رباب نامیده شدم.

من با تولدی سخت  دنیا آمدم، وقتی موقع راه رفتنم شد و سخت راه رفتم هم رباب بودم. گرچه لابد ننه آه می کشیده و می گفت اسم زینب اثرش را گذاشته.

توی ده که بودیم من کماکان رباب بودم.

موقعی که عقرب نیشم زد و تب کردم هم باز رباب بودم.

بعدها که آمدیم شهر باز هم من رباب بودم.

توی بازی هایم با بچه ها در کوچه بن بستمان هم رباب بودم.

زمان سن مدرسه ای شناسنامه ام هم رباب بودم.

توی مدرسه اما  زینب صدا کردند،  فارسی بلد نبودم، سن عقلی ام  هم کمتر از سن شناسنامه ای ام بود، تا حالا هم هیچ کس زینب صدایم نکرده بود، برای همین من هاج و واج به معلم و ناظم و مدیر چشم می دوختم. آنها هم کم نمی آوردند و تا جا داشتم با خط کشی چوبی حسابی عوض در می آمدند و تلافی می کردند و تا جا داشت کتکم می زدند.

خلاصه آن سال را هم تا وسطهای سال که مادر آمد مدرسه که ببیند چه بلایی سر دخترش آمده که مدام دستهایش ورم کرده است، توی خواب جیغ می کشد، ناله می کند و جایش را خیس می کند، من هنوز رباب بودم و زینبی را به رسمیت نمی شناختم.

سال بعدش که بار دومی بود که  می رفتم کلاس سال اول، یواش یواش با تلاش خانم معلمی صبور، قبول کردم که من رباب همان زینب خانم هستم.

بعد ها در خانه رباب بودم و در مدرسه زینب.

تا ننه خدا بیامرز زنده بود، قصه همین بود. توی خانه رباب بودم و بیرون و مدرسه زینب. تا اینکه ننه هم یک شب ما را گذاشت و رفت. از آن به بعد گویا قرار دادی هم که من با آن رباب نامیده می شدم خود به خود کان لم یکن شد. الان ها دیگر همه زینب صدایم می کنند. گهگاهی دلم برای رباب صدا زدن ننه تنگ می شود.

#جزئی_نگاری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *