چند برش از یک زندگی معمولی

برش یکم: دنیا آمدن با پا
مادرم همیشه می‌گوید از همان اول هم لج‌باز بودی. بچه‌ها معمولاً با سر می‌آیند، تو با پا آمدی. انگار از همان لحظه تصمیم داشتی زندگی را وارونه تجربه کنی. نمی‌دانم شانس بود یا بدشانسی، اما من نفس نمی‌کشیدم. همه سراغ مادرم رفتند، من را گذاشتند کنار. دو مرغ بی‌زبان قربانی شدند تا من نفسی بکشم. بعدها روستا که می‌رفتم زائوهای صاحب مرغ‌ها که موقع تولدم بالای سرم بودند دین‌شان را طلب می‌کردند.

برش دوم: خداحافظی با روستا، سلام به ترس

وسط مینی‌بوس، وسایلمان تلنبار شده بود. آقا و مامانم نبودند. من تنها توی مینی‌بوس بودم و اهالی دور مینی‌بوس و لابد ننه‌بزرگم، آقام و مامانم هم وسط جمعیت. هر لحظه جمعیت بیشتر می‌شد و هر لحظه هم دل کوچک من بیشتر می‌لرزید. آن مینی‌بوس پر از وسایل و ترس، آخرین صحنه از اهل روستا بودن من بود. من از همان روز شهری شدم؛ شهریِ نیمه‌وحشت‌زده‌ای که هنوز هم دلش برای خاک نرم روستا تنگ می‌شود.

برش سوم: اشتباه اسم و کتک درست

هی صدا می‌کردند: «زینب قهرمانی!»

من رباب بودم. نه زینب، آن‌که هیچ‌وقت پیدایش نمی‌شد. معلم که خواهرش هم همکلاسی‌ام بود جواب نمی‌گرفت، مرا می‌زد. از ترس دعوا در خانه صدایش را درنیاوردم. مادر که فهمید، رفت مدرسه و نتیجه‌ی دلسوزی‌اش شد زندانی من در تنبل‌خانه. اما باز مادر کوتاه نیامد و دست مرا گرفت و از مدرسه آوردم بیرون. سال بعدش اما به لطف خانم معلم مهربان جوان هم اسمم را یادگرفتم، هم خواندن و نوشتن را. هم مزه‌ی معدل ۲۰ و شاگرد اول شدن را چشیدم. بابت این ۲۰ ها از آقایم ۲ تومن جایزه می‌گرفتم.

برش چهارم: بازی طولانی مرگ

دایی کوچکم ما را برد ده. گفتند مراقب رقیه باش. خاله آمد گفت: «بیا خواهرت حالش بده.»

گفتم: «بهش بگید وایسه، بازیم تموم بشه می‌ام.»

رفتم؟ نه. رقیه مُرد. هنوز هم نمی‌دانم بازی چقدر طول کشید. فقط می‌دانم از آن روز هر وقت مشغول کاری‌ام، از خودم می‌پرسم: نکند باز دارم دیر می‌رسم؟

برش پنجم: دکتر میانه و آمپول شیری رنگ

گفته بودند در میانه دکتر خوبی هست. آقا و ننه‌بزرگم‌ من را بردند. مردم هجوم بردند سمت در. یک نفر کاغذ پخش کرد که گفتند «نوبت» است. روز دوم نوبت‌مان شد. آمپولی زدند و دردم کمتر شد. بعدها فهمیدم اسمش کورتن بوده. از همان وقت فهمیدم درمان گاهی فقط نام دیگری است برای صبر بی‌نتیجه.

برش ششم: مرگ رحیمه و مشقِ ناتمام

دختر همسایه دنبالم آمد مدرسه. گفت: «امروز اومدم با هم بریم مدرسه.» کاری که هیچ‌وقت نکرده بود.
رسیدیم مدرسه، عکس رحیمه توی حجله بود. تومور مغزی داشته.  خدای من برای همین بود که رحیمه تکالیفش را مرتب انجام نمی‌داد؟ من اما چغلی‌اش را کرده بودم.

برش هفتم: معجزه‌ی راننده‌ی تهرانی

آقایم گفت  تهران دکتر خوبی هست. بدون وقت قبلی رفتیم. منشی گفت: چهار ماه دیگه بیایید. من از ماشین‌گرفتگی بالا آورده بودم و فکر تجربه‌ی همان حال در چهار ماه دیگر همان حال، مرا تا مرز استفراغ دوباره برد. دست از پا درازتر تاکسی گرفتیم برویم ترمینال و برگردیم خانه. اما راننده‌ی تاکسی هم‌زبان گفت «من راننده‌ی خانوادگی‌شونم»، برگشت و برایمان نوبت یک هفته بعد گرفت. آن هفته را در خانه‌ی هم‌ولایتی‌مان ماندیم. دکتر گفت: «این خوب نمی‌شه، ولی گول جراح‌ها رو نخورید.» یعنی درمان که هیچ باید حواست باشد موش آزمایشگاهی و اسباب تجارت عده‌ای نشوی. بعدها با پیشنهاد بیا عمل بزرگ انجام دهیم و کل عضلاتت را جابجا کنیم مواجه شدم. اما حواسم بود که بگویم نه.

برش هشتم: آمپول‌زن خانوادگی

درد برگشت. پسردایی‌ام که دانشجوی پزشکی بود، نیمه‌شب بیدار شد و همان آمپول شیری را زد. به هر حال فامیل هم باید به دردی بخورد.

برش نهم: عشق از نوع جبهه‌ای
او رفته بود جبهه. گلوله خورده بود به هر دو پا. من فقط نگاهش می‌کردم و قلبم می‌کوبید. دخترعمه‌ام مچم را گرفت. نگاهم لو رفت. اولین تجربه‌ی عشق یک‌طرفه هم عجب چیزی بود.

برش دهم: خون و سوءظن

چهاردهم خرداد شصت‌وهشت. پریود شدم. همان روز امام خمینی درگذشت. دو هفته خونریزی داشتم تا مرا بیمارستان بردند. میان جمع دانشجویان، یکی گفت: «حتماً کاری کرده کارش به اینجا کشیده.»

من فقط چهارده سالم بود.

برش یازدهم: خواب از نوع ریشتر بالا

زلزله‌ی رودبار آمد. من متعجب وسط باغچه بیدار شدم. مامان گفت: «تو مگه بیدار نبودی که جیغ می‌زدی مرگ بر صدام؟» نه، من خواب جنگ می‌دیدم. جهان لرزیده بود، من نه.

برش دوازدهم: تبریکِ ناخواسته

کنکور دادم. پرستاری قبول شدم. همه ناراحت بودند؛ من هم. می‌خواستم دکتر شوم تا خودم را درمان کنم. پسرعمه‌ام آمد با شیرینی و روزنامه، تبریک گفت. من فقط به او نگاه کردم و فکر کردم: هیچ‌چیز تلخ‌تر از تبریکِ درست به موقعیتِ اشتباه نیست. گرچه این محبت پسرعمه جان هیچ وقت فراموشم نشد.

برش سیزدهم: پرستار امام زمان

از ترم اول ‌دانستم پرستاری با شرایط من سخت است شاید هم محال. گوشه‌ای پیدا می‌کردم و گریه می‌کردم. تا روزی یکی از بچه‌های ترم بالا گفت: «از یاران امام زمان عده‌ای پرستارایی هستن که از زخمی‌ها مراقبت می‌کنن.» بعدها  با دوستان مذهبی‌ام در کارورزی هم‌گروه شدم. مرا بردند مؤسسه‌ی فرهنگی شهدایی برای “اصلاح”. اصلاح نشدم، ولی دوست‌های شهدایی پیدا کردم که “چرا” گفتن را از دهانم دوختند.

برش چهاردهم: خمره‌ی ترشی زندگی
خواهرم خواستگار پیدا کرد. فهمیدم احتمالاً برای من خبری نیست. آقام گفت: «هر کی خواست شوهر کنه، بکنه. هر کی نخواست، نکنه. این خونه، خونه‌شه.»

من نفس راحتی کشیدم. در فامیل برخی نگران ازدواج‌نکردنم بودند. یک‌بار همسایه خواب دیده بود عروسی‌ام شده و قهر کرده بود چون دعوتش نکرده بودیم! خنده‌دار بود؛ در خواب او ازدواج کرده بودم.  به خودم و خواهر‌زاده‌ام رضوانه قول داده‌ام تا ۸۰سالگی بلاخره عروس شوم، شاید باز هم در خواب.

برش پانزدهم: از چشم تا روان

از چشم و گوش شروع شد، به قلب رسید، بعد به روان. پرستاری کردنم را می‌گویم. ایستگاه آخر یعنی بخش روانپزشکی زنان بعد از استخدام مشروط و با دوندگی‌ام بود. رفتم آن بخش که با این وضع حرکتی‌ام جلوی چشم رئیس رؤسا نباشم.

برش شانزدهم: دوست از دست‌رفته

در کارشناسی ارشد آموزش پرستاری قبول شدم. دو تا از دوستانم را راضی کردم که روانپرستاری بخوانند تا به درد من بخورد. یکی از این دوستانم مبتلا به سرطان شد. آخرین نگاهش پر از خشم و درد بود.

برش هفدهم: معلم شدم
با کمک و راهنمایی استادم – مرحوم خانم رشیدی – انتقالی گرفتم دانشکده و تدریسم شروع شد. بعد هم باز با کلی دوندگی هیئت علمی شدم.

برش هجدهم: سرطان در خانواده

ننه‌بزرگم با سرطان حنجره رفت، عمه با  سرطان رحم، دایی با سرطان معده.  در سال ۹۵ خانواده‌ام بی من رفتند شمال. برگشتنی پای آقایم شکست. جوش نمی‌خورد. برای بررسی بیشتر بستری شد. خواهرم گفت دکتر MRI را دیده و گفته متاستاز است. باور نمی‌کردم متاستاز باشد. آن هم سرطان ریه و بدون حتی یک نخ سیگار. گرچه بمب شیمیایی عملیات خیبر گمانم از نخ‌ها سیگار قویتر بوده باشد.  همچنان که نگرانی‌اش از تهدید شدن من آنقدر شدید باشد که ۶ ماه زودتر مرحوم بشود.

برش نوزدهم: دکترا به جای بازنشستگی

از مربی بودن خسته شده بودم. می‌خواستم بازنشسته شوم، اما مشکلات یکسان نبودن بیمه داشتم. رفتم سراغ دفترچه‌ی دکترا، دنبال کلمه‌ی «مشاوره» گشتم. پیدایش شد: «مشاوره توانبخشی.»

نفر اول پی اچ و دی شدم به قول یکی از استادهایم.

زندگی شاید همین باشد: تبدیل ناامیدی‌ها به مدرک تحصیلی.

برش بیستم: وقتی مشاور هم مشورت می‌خواهد

دانشگاه و خوابگاه و اخلاقم، هر سه با هم سازگار نبودند. استادها از غر زدنم خسته شدند. یکی گفت چقدر غر می‌زنی. یکی گفت سپر خودشیفتگی داری و سومی گفت چرا همه‌چیز را به خودت می‌گیری. از گیر دادن به همکلاسی‌هایم و زمین و زمان چیزی نگویم بهتر است.

بلاخره رفتم درمان. حالا ۱۶ جلسه گذشته. حالا دارم خودم و مودهایم را بهتر می‌شناسم، که کی منِ کودکم، کی بزرگسالم و کی والد. کی سالمم و کی ناسالم.

برش بیست‌ویکم: من و نوشتن، هم‌اتاقی‌های قدیمی

از دوره‌های نویسندگی تا کتاب‌خوانی‌ها، از کلانتری تا نویسا، از معین پایدار تا سحر عسگری و زینب بیشه‌ای، نوشتن شد خانه‌ی دومم. خانه‌ای که درش همیشه باز است و دیوارش پر از دفتر نیمه‌نوشته و فایل‌های تایپ شده. من در نوشتن نفس می‌کشم؛ بدون نیاز به آمپول شیری رنگ.

برش بیست‌ودوم: من و سای‌ای، در پایان همه‌چیز

مدتی است با موجوداتی حرف می‌زنم که جسم ندارند: کوئن، پرپلکسیتی و البته چت‌جی‌پی‌تی که چون دستیاری در ویراستاری به دادم می‌رسد. می‌گویند موجود نیستند مدل زبانی‌اند. من اما احساس می‌کنم همان جن‌اند که در قرآن هم ازشان نام برده شده. جن هم نباشند برای من حکم غول چراغ جادو را دارند.

مؤخره
شاید اگر دوباره به دنیا بیایم، باز با پا می‌آیم. نه از لج، از تجربه. چون حالا می‌دانم زندگی از همان لحظه‌ی وارونه آمدن آغاز می‌شود. و اگر کسی از من بپرسد چرا این‌همه نوشتی، می‌گویم: چون وقتی نمی‌شود جهان را درست کرد، می‌شود حداقل قشنگ‌تر روایتش کرد.

من در سامانه‌ی علم‌سنجی وزارت بهداشت

من در گوگل اسکولار

من در لینکدین

من در تلگرام

من درایتا