یکم. هنوز موفق به راضی کردن مسئولان دانشکده برای تحصیلم نشدم و اعصابم خرد است. سختیهای ازاستخدام تا به حالم را مرور میکنم و غر میزنم. از برخورد پزشک کمسیون پزشکی میگویم که میگفت من به خاطر شرایط جسمیام هیچ جایی حق کار کردن ندارم. از 1.5 سالی که سر انتقالی به دانشکده کشیدم و اینکه چون تعهد به درمان دادی حق نداری به آموزش بروی. حالا هم چند ماه است بعضی میگویند چرا دکترای مشاوره توانبخشی شرکت کردی و قبول شدی. باید رشتهای را میخواندی که ما میخواستیم. همهی اینها را بارها برای همکلاسی جوانم “آقای فروتن” تکرار میکنم و او خوب گوش میدهد و با گفتن یک جمله همهی مکافاتی را که کشیدم و میکشم، جمعبندی میکند:«همهی اینها به Ableism و توانمندگرایی برمیگردد.»
دوم. گوگل را برای یافتن مرور سیستماتیکی دربارهی توانمندگرایی جستجو میکنم. اولین مقالهای که به چشمم میخورد این میشود:
»Ableism within health care professions: a systematic review of the experiences and impact of discrimination against health care providers with disabilities
توانمندگرایی در حرفههای مراقبت بهداشتی: بررسی سیستماتیک تجربیات و تأثیر تبعیض علیه ارائه دهندگان مراقبت بهداشتی دارای معلولیت»
سوم. در داستانهای صفحات دوستانم “مونا” و “زینب خانم که جونی دلس“ مطالب جالبی دربارهی برخورد با افراد دارای معلولیت میبینم و یاد توانمندگرایی میافتم.
چهارم. آقای فروتن که مطالب استوریام را دیده مطلب زیر را برایم میفرستد:
«مسئله ableism یا باور به اینکه افراد ناتوان استحقاق کمتری از احترام و فرصتهای اجتماعی دارند و به نوعی شایستگی حضور اجتماعی آنها زیر سؤال میرود راهی برای عقلانی نشان دادن این است که چه کسی در جامعه ارزشمندتر است. گرایش به ableism عمیقاً ریشه در عقاید مشکل سازی چون ضد سیاهپوستان، زنستیزی، اصلاح نژاد و استعمارگرایی دارد. برای روشن شدن این مسئله نیازی به وجود ناتوانی نیست چون ableism براساس توانمندی واقعی نیست.
این مفهوم هم مثل دیگر مفاهیمی که سوء برداشتهای تاریخی از آن شده است (جنسیت و نژاد)، ناشی از باورهایی است که نیاز به بازاندیشی دارند.»
پنجم. فکر میکنم هر ظلمی که میبینم و هر ظلمی که میکنم میتواند از همین توانمندگرایی ناشی شده باشد. خود را به دلیل عارضی از دیگری توانمند و بالا میپندارم و این بالا بودن الکی را به هر شکلی میخواهم بر سر بقیه که این صفت را ندارند بکوبم. حال آنکه قرار بود فقط امانتدار زندگیای باشم که خدا متفاوت از بقیه هدیه داده که خود، همدیگر و خدا را بشناسیم و در جهت رشد خود و دیگری بکوشیم. نه اینکه برای یک لقمه نان بیشتر بخواهیم سر به تن دیگری نباشد.
بدون دیدگاه