از تولد عصاهای نوام یک هفته گذشت. هفتهی پیش دوشنبه سایت هواشناسی را چک کردم دیدم دانشگاه سهشنبه هم برفی است، هماتاقیام را که نیمه خواب بود صدا کردم و گفتم پاشو برگردیم با حساب این هوا کلاس فردا یا کنسل است یا مجازی. توی ترمینال با عجله سمت اتوبوس میرفتم که صدای تقی آمد و احساس کردم گردی سر عصا شل شد و روی دستم خم شد. نگاه کردم دیدم شکسته است. فردایش به علت سرماخوردگی دانشکده نرفتم. عصرش از کلبهی ویلچیر آقا رضا عصای مناسبسازی شده را در دو قسط تهیه کردم. عصاها را آقای بابایی- از دوستان دارای معلولیتم- زحمت کشید و رساند. عصای کهنه را کنار عصای نو دراز کردم. به نظرم آمد عصای کهنه دارد نفسهای آخر را میکشد و به عصای نو از من گله میکند و میگوید: «تولدت مبارک. من دارم نفسهای آخر رو میکشم. این دومین باری هست که گردنم میشکند. سری پیش اهرم فلزی زیر گردن شکست و خوشبختانه تعمیر شد. اما این سری مهرهی گردنم که سرم را به تنه وصل میکند شکسته و قابل تعمیر نیست. من که دارم راحت میشوم و حالا میتوانم خستگی این سالها را در گوشهای در کنم. یک جورهایی دلم برایت میسوزد. روزهای سختی در پیش داری. نه تنها سنگینیاش را رویت میاندازد، هر جا مینشیند یک هو رهایت میکند. حتی یادش نیست من کی وارد زندگیاش شدهام. نهایت یادش باشد که کی گردنم چند سال قبل شکسته است. خلاصه صاحاب بیوفایی نصیبت شده است.»
بدون دیدگاه