صد داستان

مینی بوس وارد ده می شود و توی فضای باز که حکم میدان ده را دارد می پیچد. احمد با شنیدن صدای مینی بوس چادرشبی را که تشک لحافها را تویش جمع کرده اند را با یک دست و با دست دیگرش از بازوی رباب می گیرد و از خانه خارج می‌شود و طرف مینی بوس راه می افتد. تا می رسد با حاجی وجی راننده مینی بوس سلام و علیکی می کند و رباب را در صندلی شاگرد راننده می نشاند. چادر شب لحاف و تشکها را در عقب مینی بوس جا می دهد و از مینی بوس پیاده می شود. آرام آرام سر و کله مریم خانم صاحب دو مرغی که به رباب نفس داده بودند با شوهرش، مقبول خانم با پسرش، مشهدی ابراهیم و زنش، مشهدی آقامعلی برادر مشهدی ابراهیم هم با زن و دخترش، علی خان وزن و بچه هایش پیدایشان می شود. دور و بر مینی بوس شلوغ می شود. چشمان رباب با دیدن این جمعیت هراسان می شود. دنبال مادرش توی جمعیت می گردد، یعنی چی شده، کجا می خواهند بروند!
گرد غم در جمعیت هم نشسته؛ بعضی زنها آرام آرام گریه می کنند، چشمهای رباب دو دو زنان توی جمعیت را می شکافد و به سمت خانه شان می رسد که می بیند پدرش با دستهای پر، مادرش با دستهای پر پیدایشان می شود. عمه عظمت هم دنبال ننه کلثوم با چند وسیله ای که در دست دارد سر می رسد و همه وسایل توی صندوق مینی بوس و وسط مینی بوس تلنبار می شوند.
صدای گریه جمعیت بلند تر می شود و شدت می گیرد. دخترک بغض می کند، چشمهایش خیس می شود، کاش یکی بود به او می گفت که کجا می روند. در این حین از پشت صندلی صدای زن مشهدی ابراهیم می آید که به ننه می گوید: حلال الیین بیزی ان شاالله که شهرده بیزدن ده یاخچی قونشو تاپاسیز …

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *