صد داستان

سیگار را بین دو لبش می گذارد و پک عمیقی به آن می زند. دود سیگار حلقه حلقه بالا می رود. پشت دود سیگارتصویر  دختر کارآموز که دارد داروها را جمع می کند تاب برمی دارد و او را به گذشته ها می برد.

یک باری بیشتر ندیده بودش، توی شلوغیهای دعواهای حزبی، که هر روز یک حزب مثل قارچ ظاهر می شد و اعلامیه می داد و اعلان وجود می کرد.

زندگی بدون پدر خیلی زود او را مرد نان آور خانه کرده بود، همه کار هم کرده بود تا چرخ زندگی مادر و خواهرانش بچرخد. کارگری، شاگرد نانوایی، کار تو بازار همه را تجربه کرده بود. درس هم خوانده بود، وارد مدرسه بهیاری شده بود. حالا چند ماهی بود که داشت بیمارستان کار می کرد. مادرش بهش گفته بود:-پسرم حالا وقتشه که آستینی بالا بزنی و سر و سامانی به زندگیت بدی!

مرد دوباره پکی به سیگار می زند، دختر کارآموز پیف پیفی می کند و می گوید: خفه شدیم از بس دود سیگار بلعیدیم

مرد با لبخند شیطنت آمیز دوباره پکی به سیگار می زند و یادش می افتد یک بار بیشتر ندیده بودش، یک روز که توی خیابان داشت سرکار می رفت گوشه خیابان دیده بود  چند زن کنار هم اند ، گویا گیر افتاده بودند و کمیته ای ها با اسلحه دور و برشان قدم می زدند،  توی ذهنش می گوید لابد عضو یکی از همان گروههان، می خواهد بگوید حقشان هست و بی اعتنا بگذرد که ان حرکت  دختر از چشمش غافل نمی ماند. دختر چادر به سر، با قیافه ای غمگین گوشه چادرش را باز می کند ، دختر مانتویی کنار دستش را که قیافه مچاله ای دارد و گویا درد می کشد را روی چادرش می نشاند، سر دختر را به شانه اش تکیه می دهد و بوسه ای بر پیشانی اش می زند ….توی تک تک این حرکات اما مرد انگاری مرده بود، انگاری به دنیا امده بود، گرمش شده بود، سردش شده بود….

بعدها ازدواج کرده بود ، پدر شده بود، آن دختر و ان صحنه و ان تولد و مرگ هم نه ان که بمیرد، نه،  فقط توی غوغای زندگی کم رنگ شده بود….

دوباره پکی به سیگار می زند، دختر کاراموز دوباره سرفه ای می کند شدیدتر از انکه باید ….مرد زیر لب زمزمه می کند:-

هر کس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا می شکند

دختر یک آن خون توی صورتش می دود و سرخ می شود، بعد به بهانه ریختن قطره چشم مریض بالای سر بیمار حاضر می شود. در تمام این مدت فکر می کند:-حالا که با دیدن من فیل ایشون یاد هندوستان کرده، بهتره برم رو منبر و ازشون بخوام سیگار رو کنار بذارن …. دختر از این فکر حس رضایت پیدا می کند. برمی گردد به مرد که گویا نخ قبلی سیگارش تمام شده و نخ جدید را هنوز آتش نکرده می گوید ببخشید یه عرضی داشتم خدمتتون، مرد نگاهی می کند و منتظر عرض دختر می ماند، دختر نفسی می کشد نیم سرفه ای می کند و می گوید:- حالا که با دیدن من یاد عشق گمشدتون می افتید اجازه می دید خواهشی از شما داشته باشم؟ مرد با صدای بلند بله ای می گوید و منتظر می ماند. دختر ادامه می دهد:- امکانش هست به خاطر عشق گمشده تون سیگار رو ترک کنید؟ خدایی چه نفعی به حال خودتون و بقیه داره که هی سیگار پشت سیگار آتیش می کنید.

مرد چند لحظه ای سکوت می کند بعد که می بیند دختر منتظر جوابش هست،سعی ام رو می کنمی می گوید و پا می شود می رود پشت میز و مشغول نوشتن می شود.

دختر کارآموز را چند هفته ای به بخش پرکارتر می دهند، اما گهگاهی می آید به دوستش که او هم کارآموز این بخش هست سر می زند، از دوستش شنیده که آن مرد دارد تلاش می کند که سیگار نکشد، دختر از شنیدن این حرف خوشحال می شود و توی دلش می گوید:- زنده باد عشق گمشده و لبخندی بر لب می آورد.

چهارمین یا پنجمین شبی هست که مرد لب به سیگار نزده، هوس سیگار کشیدن اما امانش را بریده، بی قرار شده، مشکل تمرکز پیدا کرده، تحریک پذیر شده و با همه صبر و متانتی که در زندگی در قبال مشکلات خانوداگیش همیشه از خود نشان داده، احساس می کند دارد کم می آورد و دلش می خواد دعوا کند …. با این حال خراب که وارد بخش می شود دختر را می بیند، سیگارش را از جیبش در می اورد و می گوید:- قهرمان شرمنده نمی تونم نکشم. دختر سکوت می کند، دیگر موقع استراحت شیفتهایش در بخش پر کار نمی آید به این بخش سر بزند.او که اغلب درگیر مسائل شرعی است،  با خودش کلنجار می رود که دختر نانت نبود، آبت نبود رفتن تو نقش عشق گم شده و تعیین تکلیف برای یک نامحرم دیگرچه صیغه ای بود. ماه بعد می رود و به بهانه نزدیکی امتحانات و سنگین شدن درسها کار دانشجویی اش را حذف می کند.

 

حالا پس از مدتها وقتی مردی را می بیند که پک محکمی به سیگارش می زند، با خود فکر می کند یعنی این مرد هم عشق گم شده ای دارد که داغ و اه هجرانش را با دود سیگار بیرون می دهد، بعد به خود نهیب می زند که به فرض هم که عشق گم شده داشته باشد، یا هر درد بی درمان دیگر تو چرا باید دود سیگار مردان مصرف کننده سیگار را تفسیر کنی.

 

 

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *