فصل امتحانات هست کلی خوانده است حالا سر جلسه امتحان هست و امتحان اجتماعی دارد. سوال را می خواند سرش بزرگ میشود و دوران پیدا می کند. قیافه مادر جلوی چشمش می اد. بعد یاد عمه می افتد و با فشاری که به ذهنش می آورد سعی می کند قیافه عمه هم یادش بیاید اره قیافه عمه هم شبیه مامانم شده بود رنگ پریده و زرد اینها را توی ذهنش به خودش می گوید.
یادش می افتد سر جلسه امتحان هست سوال بعدی را می بیند باز جوابش یادش نمی اد اما برای این که برگه اش خالی نباشد جمله ای می نویسد. فکر مادر که حالا روی تخت بیمارستان هست رهایش نمی کند نکند مثل عمه اش خوب نشود و آنها را تنها بگذارد. سال گذشته بود که عمه را با آمبولانس آوردند و گفتند امده که تشییع شود. دختر عمه چه جیغی می زد و عمه را صدا می زد. ننه کلثوم می گفت: بدن دخترم رو از بس تیکه تیکه کرده بودند جای سالم نداشت ….گریه می کرد و می گفت راحت شد از درد کشیدن …..
سوالات بعدی را هم نگاه می کند هر چه به مغزش فشار می آورد جوابها از ذهنش پریده است و هیچ جمله ای یادش نمی آید . جلوی چند سوال هم چیزهایی می نویسد. امتحان تمام می شود. می آید خانه برگه ای را جلویش می گذارد و برای خدا می نویسد :- منم زینب که تو خونه رباب صدام می کنند، می دونی که خیلی درد می کشم بیا با هم قرار بذاریم که من کمتر نق بزنم، تو هم نذار مامانم منو تنها بذاره و بمیره ….شب که می خوابد وقتی یاد پسر عمه کوچکش می افتد که خودش را توی آمبولانس روی مادرش انداخته بود و صدایش می کرد . با خودش می گوید نکند مادر من هم از سرطان عمه که دختر عموی مادر هم بود، بگیرد و با این فکر و خیال دوباره اشکش سرریز میشود……
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه