در اتاقش تق تق به صدا در آمد با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت بفرمایید. در باز شد فریده دوست و همکارش وارد اتاقش شد، نیم خیز شد و خوش امد گفت و صندلی خالی اتاق را تعارفش کرد. فریده آمد و نشست روی صندلی. زینب صفحه ورد باز را سیو کرد و بعد برگشت طرف فریده و مجدد سلام و احوالپرسی کرد.

فریده گفت: حال بابات چطوره؟

زینب آهی کشید .و گفت تعریفی نداره، درداش خیلی شدیده هیچی هم دیگه جواب نمی ده.

 فریده در جواب دست زینب را گرفت و آرام گفت: خودت چطوری؟

زینب جواب داد: هی منم می گذرونم. فریده من از بچگی همش به مامانم فکر کرده بودم، تو بچگی نامه نوشته بودم که خدا بیا با هم قرار داد ببندیم که منو قبل مامانم ببر و من بعد مامانم زنده نمونم. برا همین باور مریضی سخت بابام و اینکه دیگه اخرای بودنش باهامونه خیلی برام سخته.

فریده:  سخته می دونم، تو رابطه ات با خدا خوب بود اون که خراب نشده؟

زینب: نمی دونم اون لحظه که خواهرم وارد خونه شد و در جواب سوال من که پرسیدم دکتر چی گفت؟ گفت سکته کرده؟ برای همین یه طرفش نمی اد؟ فکری که در باره خوب نشدن شکستگی پای بابام و لمس شدن یک طرفش کرده بودم نهایت یه لخته کوچک بود  که باعث سکته مغزی بابا شده بود. خواهرم با خونسردی گفت دکتر گفت متاستازه فردا برای بررسی بیشتر می فرسته سی تی اسکن ریه اش، چشمم یک هو پر شد از اشک،  نفسم حبس شد، خواهرم که خودش متوجه نبود متاستاز یعنی چی، چشم غره ای به من رفت که من سریع خودم رو جمع و جور کردم و اومدم نشستم سر سفره ولی خب همون لحظه کافی بود که مادر و خواهر کوچیکم متوجه بشن که متاستاز یعنی همون سرطان. صبح فردا تو مسیر کارم رفتم بیمارستان ملاقات بابا. انگار تازه داشتم می دیدمش. چقدر سر چیزهای بیخود همیشه باهاش جنگیده بودم حتی این اواخر چقدر دعواش کرده بودم که برای یه شکستگی ساده چرا خودش رو باخته. خلاصه خیلی سخت بود.تو خودم شکسته بودم و داغون شده بودم ولی دلم نمی خواست به خدا بگم چرا؟ برای همین بعد نمازام بهش می گفتم خدا جون خدا جون خیلی بد شوخی می کنی خیلی….

فریده زینب رو بغل کرد و گفت ای جانم، ای جانم، ان شاالله که خدا کمکت می کنه تا بتونی درست با قضیه مریضی بابات کنار بیای…

زینب  بعد از چند ماه اولین بار بود که با یکی توانسته بود درد دل کند کمی احساس سبکی می کرد برای همین رو به فریده کرد و گفت ممنون از لطفت که به درد دلام گوش کردی و باعث شدی سبک تر بشم و ممنون از دعای قشنگت 

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *