مرد چشمانش را باز می کند، سرش را می خواهد برگرداند نمی تواند با چشمهایش اطراف را می پاید، مهتابی سقف را می بیند، پاراوان کنار تخت و آن طرف تر خانمی با لباس سفید که پشتش به اوست. همان لحظه دختر سینی پانسمان به دست بالای سر مرد ظاهر می شود. به مرد نگاهی می اندازد، با لبخند و خوشحالی با لهجه کردی  می گوید: سلام شما زخمی شدید اینجا بیمارستانه منم پرستارتونم. مرد بی هیچ واکنشی چشمانش را می بندد و به مغزش فشار می آورد تا جریان زخمی شدنش یادش بیاید. وسط باتلاق را یادش می آید، بعد از عملیات برای تثبیت خط آمده اند که  منطقه را مین گذاری کنند، چند تایی مین کار گذاشته اند که همه جا از شدت انفجار روشن می شود. لحظه غرق شدنش یادش می آید و دستی که توی باتلاق او را گرفت و کشید تا کامل داخل باتلاق نرود و بعد  دیگر هیچ چیز را یادش نمی آید.

دختر می گوید: زخمتان را می خواهم پانسمان کنم، خواستم بدانید. مرد اما هیچ واکنشی نشان نمی دهد. دفعه بعد می آید و می گوید وقت ناهارتان است، من کمک می کنم غذا را دهانتان می گذارم. باید غذا بخورید تا خوب شوید. یک روز دیگر می آید و می گوید: آقا می دانم صدای من را می شنوید، شماره تان را بدهید به خانواده تان زنگ بزنم و اطلاع بدهم. مرد صورتش را برمی گرداند  و دوباره چشمهایش را می بندد. با خودش می گوید: خانواده؟ پدری که دوساله بودم و فوت کرده، مادری که همان سال ازدواج کرده و رفته پی زندگی خودش، کدام خانواده؟ بعد فکر می کند از جبهه هم که شانس نیاوردم و شهید نشدم اصلا تقصیرخودم بود، دفعه اول تو اوج خستگی  اگه به حرف فرمانده گوش داده بودم و جلو رفته بودم الان شهید شده بودم و عین یک تیکه گوشت اینجا نبودم، دفعه بعدش موقع عقب نشینی نیروها فرمانده دستور داده بود نیروهای تخریب بمونن اما نمونده  بودم، همین دیگه وقتی دوبار جا بمونی و تا آخر نمونی بار سوم هم خدا ناز می کنه و نمی بردت و این طوری زمین گیرت می کنه.

غرق این فکرهاست که دخترک باز پیدایش می شود، در را می بندد، میز را پشت در می گذارد، صدایش را بلند می کند ، داد و فریاد راه می اندازد:- هی آقا چته، یک ماهه چشمات رو باز کردی ولی زبانتو بستی ، قهری ؟ با کی؟ بعد با عصبانیت پنس را توی رسیور می اندازد و با عصبانیت می گوید: – خب می خواستی نری جبهه، مگه ما برات دعوت نامه فرستاده بودیم که حالا برای ما قیافه می گیری….

مرد که به قیافه عصبانی دختر چشم دوخته سکوتش را می شکند و فریاد زنان می گوید: چته؟ چه خبرته؟ چرا جیغ می زنی؟ به تو هم باید جواب پس  بدم؟

 

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *