سفرنامه

سفرنامه
سفرنامه ی مناطق جنگی جنوب عید 1388
غروب سومین روز سال نو در اردوگاه شهید محلاتی هستیم و داریم آماده می شویم برای برگشتن. تجدید وضو می کنم و برمی گردم طرف اتوس. در راه لیلا مرا می بیند و می گوید: باید بریم حسینیه. می گویم: چرا؟ می گوید: نمی دانم. باشه ای می گویم. قبل از رفتن به حسینیه برای برداشتن وسیله ای راهی محوطه ای می شوم که اتوبوس¬ها آنجا پارک شده اند. شلوغ است. آقایان مشغول سوارشدن به اتوبوس های شان هستند. از برداشتن وسیله¬ی مورد نیازم منصرف می شوم و می روم حسینیه.
خیال می کنم حاج آقا چون شلوغی محوطه را دیده است ما را پی نخود سیاه فرستاده است. در حسینیه اول می روم سراغ خانم حاج آقا ایوبی (روحانی کاروان مان) و از او می خواهم که از حاج آقا تشکر کند. بعد برای خانم عباسی لبخند خدایم را می خوانم. در این حین پشت بلندگو آقایی قرآن می خواند. به ناچار از خانم عباسی جدا می شوم، اول پیش دوستانم؛ سرخوشان نشر که حالا شده اند شقایق؛ و در انتهای حسینیه از زور خستگی وا رفته اند و به دیوار تکیه داده اند، می روم.
احساس می کنم درست نیست این جا جدای جمعیت نشسته ایم. از آنها جدا می شوم و می روم جلو و می نشینم. حاج آقایی روحانی می آید و می گوید: خبر بسیار ناگواری برایتان دارم. نگران می شوم. دل شوره می گیرم. احساس می کنم دهانم تلخ شد. یعنی چی شده؟ چند روزه از اخبار دوریم و ….نکند …..نکند….
فکرهای پریشانم خیلی طول نمی کشد حاج آقا ادامه می دهد: بله وقت وداع شما عزیزان است….
نفسم را با آسودگی بیرون می دم…. و آهی از سر آسودگی می کشم. خنده ام می گیرد. می خواهم شقایق ها را در ماجرای خندیدنم شریک کنم، برای همین پشت سرم بر می گردم ولی در آخر حسینیه چشمم روی حاج آقا میخکوب می شود تا می بینم هوا پس است و نمی شود از دور و باایما و اشاره ماجرا را به سرخوشان گفت. پا می شوم و لنگان و به زحمت می روم پیش آنها می نشینم. نزدیک که آمدم هم نمی توانم با آنها حرف بزنم. جو وداع گرفتدشان و اشک شان در آمده است. خنده در دلم می ماسد. سخنرانی حاج آقا تمام می شود. برادری که لباس پلنگی به تن دارد، می آید و با آهنگ نه چندان خوش آیندی می خواند:
عجب رسمیه رسم زمونه …………… می رن زائرا خاطره هاشون به جا می مونه …..
یاد رسول نجفیان و عجب رسمیه اش می افتم که تو دانشگاه وقتی آن پسرک فوت کرده بود گذاشته بودند. روز غمگینی بود. غمگین تر از آن روزی بود که زری کلاسمان رفت و دریغ از یک کلمه تسلیت از طرف کسی.
از این جو غم و غصه بیرون می آیم به جمله ای که این برادر خواند فکر می کنم : می رن زائرا خاطره هاشون به جا می مونه؛ راستی قراراست خاطره های ما در یاد که بماند؟
به نظرم چیز مسخره ای است. تازه شهیدان زنده اند و همه جا حضور دارند. پس وداع با چی و برای چی؟
بسطامی خدا بیامرز درست می گوید :
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را؟ ………………….کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور…………………پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من …………………….با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
*****
راستش اصلا برای عید برنامه ریزی نکرده بودم. توی موسسه یک روز مریم پرسید: نمی خوای برای اردو ثبت نام کنی؟ پرسیدم: چه اردویی؟ گفت: اردوی جنوب را می گویم.
گفتم : ندیدم. اسمم را بنویس. تا ببینم چی می شود؟
فکر کنم اطلاعیه را زمانی که من مشهد بودم روی برد زده اند. رفته بودم مشهد برای توبه و صلاح و مشورت.
کلافه بودم. با محبت بچه ها نمی دانستم چگونه برخورد کنم. اصلا تعریف من از محبت و دوست داشتن و… با تعریف آنها نمی خواند. همین کلافه ام می کرد.
حالا بماند که همیشه در عین احساس نیاز از وابستگی ها فرار کرده ام. تا احساس کنم کسی ازم خوشش می آد و محبت نشان می دهد، می شوم برج زهرمار و نیش و کنایه. اشک طرف را در می آورم. با این بچه ها هم این گونه ام. ولی مگر از رو می روند.
عزیزم می گوید: فکر نمی کنی با این برخوردها و فرارت داری کفران نعمت می کنی؟
برایش فلسفه می بافم که نمی خواهم مرا خیلی بالا ببرند باید مرا به اندازه ی خودم دوست داشته باشند وقتی خیلی بالا می برندم اگر خطایی از من دیدند نمی توانند ببخشند و این هم آنها را می شکند و هم مرا.
عزیزم با مهربانی همیشگی اش می گوید من به این فکر نکرده بودم ولی سعی کن کفران نعمت نکنی….
چشمی می گویم ولی باز روز از نو و روزی از نو. لیلا تا محبت می کند می زنم توی ذوقش…. تازه ناراحت هم که می شود، نمی فهمم چرا ناراحت شده …. سکینه که بدتر ….بقیه و بقیه …..
کلافه ام کلافه.
می گویید این ها که نوشتم چه ربطی به خاطره های جنوب رفتنم داشت. عجله نکنید می گویم یعنی می نویسم.
رفته بودم مشهد از تندروی وکندروی هایم معذرت بخواهم. آخر مدتی است در عمل به فکرهای خام خودم متکی می شوم و می شود آنچه که نباید بشود…. بگذریم ….
برای صلاح و مصلحت جویی هم رفته بودم: آیا از موسسه فرار کنم یا بمانم؟
جواب شد: صلاح است بمانید.
ماندم. با از دست دادن اردوی اساتید و جور نشدن رفتن با دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی و استاد صفوی گرامی جور می شود که با موسسه ی دریادلان به اردو بروم. آخر شب قبل از رفتن به او زنگ می زنم، می گوید به هیچ عنوان نمی بخشدم. حساب کنید بخواهید با شکستن دل یک بنده ی خوب خدا به سفر بروید چه می شود؟ فردایش زهرا زنگ می زند که تو مثلا از اعضای فرهنگی اردو هستی زودتر بیا. آژانش می گیرم، سر مسیر به مزار می روم. پس از خواندن حمد و سوره ای برای حاج آقا ملا آقاجان و شهید حسن باقری راهی موسسه می شوم. توی ترافیک یک ساعته ی بین مزار و موسسه وقت دارم که برای شهید حسن باقری یک عالمه صلوات بفرستم. و بخواهم واسطه ی آشتی من و او شود.
می روم موسسه کمی به زهرا کمک می کنم فقط کمی. همه ی کارها را خودش و بچه ها کرده اند. بعد می آیم بالا. لیلا را می بینم دلم هوری می ریزد تحویلش بگیرم یا باهاش سر سنگین باشم؟ اول کمی سر سنگین برخورد می کنم. بعدش طاقت نمی آورم و باهاش صحبت می کنم.
زینب می گوید جایم را عوض کرده اند و شده ام اتوبوس یکی. توضیح می دهم که نمی شود، من می خواهم اتوبوس یکی باشم. آخر یادم نرفته که لیلا دقیقا وقتی فهمید من هستم آمد. وقتی فهمید من اتوبوس یکی هستم کلی منت همین زینب را کشید و کلی مکافات کشید جایش را عوض کرد. حالا لیلا چی فکر می کند؟ چقدر باید دلش را بشکنم. تازه می فهمم یک هو جور شده او هم بیاید و این بیشتر می ترساندم. خلاصه باز اتوبوس یکی می شوم.
بالاخره 5 ، 5/5 عصر 29 اسفند سوار اتوبوس ولو، اتوبوس شهید حسن باقری می شویم. راه می افتیم.
پریسا و فاطمه سر به سرم می گذارند. می گویند اه خانم قهرمانی چه تحویلتان گرفته اند، به خاطر شما اتوبوس مان شده است اتوبوس آقاجان. می خندم و می گویم خب الحسود و لا یسود. بماند که فاطمه تا آخر سفر ول کن قضیه نیست و عکس مهدی را از اتوبوس دو می دزد و می زند جلوی چشمش. همان عکسی که مدتها دنبالش بودم و قسمتم نمی شد و در این سفر قسمتم شد.
از شب که کجا برای نماز پیاده شدیم و اول نماز خواندم و بعد تجدید وضو کردم می گذرم و فقط اشاره می کنم که آن شب نمی دانم کجای لرستان بود که آب و آتش دیدم. آب دریاچه ای که تصویر آتش پالایشگاه در دامانش جا خوش کرده بود. آب، آتش و پرواز. البته این آب و آتش کجا و آب و آتشی که شهدا را به پرواز رساند کجا؟ من دلم پرواز می خواهد. آیا به پرواز خواهم رسید؟
صبحش تو اتوبوس برای مصاحبه با آقای بهارخانی احضار می شویم؛ شاید هم دعوت؛ چه می دانم!
آقای بهارخانی در مورد شهید حسن باقری و عملیات محرم و این که حسن آقا اخراجشان کرده بود و با واسطه و بدون اسلحه در عملیات حضور می یابند صحبت می کنند. ترکی صحبت می کنند و اصطلاحات جالبی به کار می برند. قرار می شود مرحله ی چهارم عملیات محرم را بعدا توضیح دهند.
دلم می خواست به آقای بهارخانی می گفتم برای من شخصیت قبل از شهادت حسن آقا مهم نیست. همین که توی دوره ی فترت من را به شهدا وصل کرد خودش برایم قشنگ است ولی خب…..
بعد حاج آقا ایوبی حدیثی را که من دوست دارم را می خواند: ((من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته : هر کس مرا طلب کند می یابد و هر کس که مرا یافت می شناسد و هر کس که مرا شناخت دوستم می دارد و هر کس که دوست دارم شد عاشقم می شود و هر کس که عاشقم شد عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم او را می کشم و هر کس که او را بکشم خونبهایش بر من واجب است و هر کس که خونبهایش بر من واجب شد پس من خود خونبهایش هستم)). قشنگ است . بعد حاج آقا از سالک و مجذوب سخن می گوید.
برای نماز و ناهار به اردوگاه شهید باکری می رویم. سنگری که شهید داود احمدی برای خودش ساخته بود جالب است.
سال تحویل 15 و 13 دقیقه و 39 ثانیه است. به زور خودمان را می رسانیم به شلمچه یا کربلای ایران. حاج آقا ایوبی سخنرانی می کند حتی به تذکر برادر بد اخلاق یادمانی هم گوش نمی دهد. برادر تذکر می دهد نمی فهمم چه می گوید دوست دارم ساکت باشیم و به پیام نوروزی آقا گوش دهیم ولی نمی شود در دلم می ماند که بدانم پیام نوروزی آقا چیست؟ جلوتر می رویم و روی تپه ای کنار تانکی روی خاکها می نشینیم و حاج آقا ایوبی رسما مراسم تحویل سال را شروع می کند. شعر زیر را می خواند:
بچه ها تحویل سال یادش بخیر شلمچه
چیده بودیم تو سفره سر بند و یک سر نیزه
بچه ها خیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم
به جای سیب تو سفره کمپوتشو گذاشتیم
تو اون سفره گذاشتن یه کاسه سکه و سنگ
سمبه به جای سنجد یه سبزه ی رنگارنگ
اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم
مصمم و با خنده همه یک صدا گفتیم
به جای هفتمین سین تو سفره سر می ذاریم
سر کمه هر چی داریم پای رهبر می ذاریم
بعدش هم زیارت عاشورا که اصلا تو حس نمی روم….
قرار می شود 5/5 پای اتوبوس هل باشیم من که تجربه کرده ام که این قرارها همیشه قرار بی قرار می شود، برای گم نشدن پشت سر مسئول اردو راه می افتم. اون سال هم که آمده بودم بیچاره دکتر منوچهری را دیوانه کرده بودم. با دوستام پشت سرش می رفتیم و هی هم قر می زدیم که کولر ماشین خراب شده است، غذا بهمان شده است و….
هر چه دکتر منوچهری می گفت با غرغر کردن کفران نعمت نکنید کو گوش شنوا؟
البته من وقتی یک مقدار آدم شدم که قضیه را توی نامه ی یک شهید خواندم: ((مادر برای شهادت برادر و نیامدن من غصه نخور، آخر امام معصوم فرموده که بنده اگر می دانست تحمل رنج و سختی چه اجری دارد حاضر بود با مقراض قطعه قطعه شود)).
من هیچ چیز شلمچه را به اندازه ی غروب و نماز مغرب و اعشایش دوست ندارم. آن سال یکی از بچه ها گم شد و ما برای نماز در شلمچه ماندگار شدیم و غروب سرخ رنگ شلمچه را زیارت کردیم. امسال هم خدا خیرش دهد سمانه را که گم شد البت تقصیر نداشت هزار حرف، هزار هماهنگی و هزار وقت و ساعت….بماند دعوای بزرگترها به من ربطی ندارد …خلاصه تاخیر سمانه حکمت ماندنمان در شلمچه می شود. بماند که مریم عزیز شیرین زبانی می کند و به حاج آقا ایوبی می گوید حاج آقا مگر نفرمودید از شهدا شهادت بخواهید خب شهدا یکی را نگه داشته اند که شهیدش کنند شما چرا ول نمی کنید؟ طفلکی حاج آقا ایوبی کم می آورد و از ماشین پیاده می شود خوشم می آید. آخر حریف هیچ کدام از آقایان حاضر در کاروان نمی شویم که به ما عیدی بدهند. می دانستم که عیدی خانه را هم از دست داده ام.
شب در اردوگاه شهید محلاتی هستیم. اولش مسئولین اردوگاه کلافه ام می کنند. با کمک بچه ها جاها را مرتب کرده ایم ولی آنها وای مثل …. می آیند که کمی پتوهایتان را جا به جا کنید تا برای آنها که جا مانده اند هم جا شود می گویم باور کنید نمی شود…. آخر درد پاهایم ….بماند که آخر سر خدا خیرش بدهد خانم نوروزی را که به دادم می رسد و آنها را از سرمان باز می کنند و گر چه خودش می شود بچه ی بد ماجرا ….
لیلای عزیز حسابی کمکم می کند عین مادرم شده است. حتی وقتی غرغر نمی کنم و آخ و اوخ نمی کنم می فهمد که درد دارم یا نه و دنبال چاره ای برای کم کردن دردم است.
من که هنوز در فاز فرارم حسابی می رنجانمش ولی او تحمل می کند.
صبحش راه می افتیم طرف یادمان شهدای رمضان. د وستان فراموش مان نکرده اند و مامان مریم برای فاطمه پیامک زده است : سفرت بخیر مسافر، به باران که رسیدی بگو اینجا سالهاست به انتظارش هستم، به آفتاب که رسیدی بگو انتظار تابیدنش سوی چشمانم را گرفته. آنجا که رسیدی خوب گوش کن تا صدای معشوق را بشنوی، بعد یک سوال از او بپرس: این که تا کی ….؟
مریم آبجی ام پیامک می ده : کاش امسال دگر موعد فردا باشد، آخرین سال غم دوری مولا باشد، می شود در شبی از آن به جهان مژده دهند که همین سال ظهور گل زهرا باشد.
و بزرگواری برایم نوشته : بی تو این جا همه در حبس ابد تبعیدند، سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند، سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است، فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند. تو بیایی همه ثانیه ها و ساعتها، از همین روزهمین لحظه همین دم عیدند.
خلاصه از کلیه ی غایبین نشر تا سمیرایم و تا همکلاسی های دوران ارشدم و خیلی ها یاد کرده اند ولی هنوز موفق نشده ام سال نو را به پدر عزیزم تبریک بگویم …..بلاخره می رسیم به یادمان شهدای عملیات رمضان – منطقه عملیاتی کوشک
من یاد شهید نصرالدینی می افتم. موقع برگشتن آقای محمد حسین جعفری هم سوار اتوبوس ما می شوند. بچه ها می گویند اهل تحلیل است و خاطره نمی گوید و باید به زور ازشان خاطره بگیریم. آن قدر گیر می دهیم که بالاخره دو خاطره از شهید چمران می گوید. از شوخ طبعی شهید چمران این که شهید چمران به نیروهایش گفته بودند من باشم به خاطر طاسی سر من عملیات لو می رود. و یکبار هم آب را سر راننده ی خواب آلود خالی می کنند که آب نبوده و شربت بوده ….
آقای جعفری خیلی تاکید داشتند که قضیه ی شوخی لوث نشود. حاج آقا سر به سر آقای جعفری می گذارد و می گوید آمدید جنایت کردید و پرویز عطایی ما را به کشتن دادید. آه پس یه شهید دیگر این عملیات شهید پرویز عطایی است. یادم می افتد آن سالها آبجی مریم این شهید را خواب دیده بود، اسمش را نمی دانست، آخر عکس بی نام شهید در مرکز بود و دریغ از کسی که اسم شهید را برایمان بگوید و خلاصه چقدر دنبالش گشتیم تا بالاخره پیدایش کردیم ….آه یادش بخیر
تابلو نوشته های جالبی در جای جای یادمان ها خود نمایی می کند مثلا تو این یادمان تو یه تابلو نوشته شده بود:
ای دل ار خواهی که مرد ره شوی
از رموز عاشقان آگه شوی
همچو اسماعیل زیر تیغ دوست
سر بده تا چون خلیل اله شوی
پیش آقای جعفری لو رفته ام. آقای جعفری در مورد کتاب جدیدش که قرار است چاپ شود صحبت می کند، امدادهای غیبی. طبق معمول فضولی ام گل می کند و می گویم خب امدادهای غیبی ریشه ی قرآنی دارد و برمی گردد به نبرد بدر که خدا با فرشته ها یش پیامبر و یارانش را یاری کرد در سوره ی بقره هم ماجرایش آمده است. البته بعدا که به قران عزیز مراجعه می کنم می فهمم آیه را اشتباه کرده ام در آیات 122 الی 125 سوره ی آل عمران قضیه مطرح شده است. از اتوبوس که پیاده می شوم آقای جعفری می گوید پس شما استاد دانشگاهید من که از این کلمه اصلا خوشم نمی آید جو گیر می شوم و می گویم: اَه من با دریادلان هیچ جا دیگه نمی آم و حاج آقا درست با ژست خودم جواب می دهند اَه دریادلان هم خانم قهرمانی را دیگه جایی نمی برد. معلوم می شود جناب آقای سعیدی لوم داده است و حالا …. اصلا کل ماجرا…. بگذریم .
ظهر در اردوگاه شهید باکری برای ناهار خوردن حضور داریم که حسابی زمین می خورم هنوز هم آثار کبودی اش را به یادگار دارم. راستش منتظر گوش مالی خدا بودم آخر سمانه ی بیچاره ی مظلوم را با نیش زبانم حسابی رنجانده ام ….پس کی آدم خواهم شد؟
عصر کارت پستالها را در اتوبوس پخش کردند. فاتحه ای می خوانم و کارت پستالم را باز می کنم؛ حالم حسابی گرفته می شود. شهدا هم با من اتمام حجت کرده اند.
((ظرفیت ما انسانها برای پذیرش نعمتهای عظیم خدا خیلی پایین است. بنابراین وقتی غرق نعمت می شویم اولین سستی و سهل انگاری ما فراموشی خداست. غفلت از یاد خداست)). شهید صیاد شیرازی
خدایا خودت کمکم کن که ظرفیتم بالا برود و این قدر با زدن تو ذوق بنده های خوبت کفران نعمت نکنم. باید یکجای خوب برای زدن این کارت پستال پیدا کنم تا این جمله همش جلوی چشمم باشد. راستی در راه برگشت از یادمانی یک تابلو نوشته عجیب توجهم را جلب می کند ((صفت یک شهید محدود نبودن و حدود داشتن است)).
عصر روز اول عید اروند کنار و یادمان شهدای والفجر 8
ماجرای مسجدی که توی کشتی به گل نشسته ساخته شده که مثلا نماد شکستی برای ما باشد که البته وا…. خیر الماکرین است. توی اروند پای پریسا به کابل برق گیر کرد و برق فاو رفت کیف کردیم حالا علت خاموشی آن طرف پای پریسا بوده باشد یا نباشد ما کیف کردیم مهم این بود. باز نماز مغرب و عشاء را دم اروند مهمان شهدا بودیم، شهید آهومند که برادرش را آورده بود برای شهادت که خود شهید می شود. پل های شناور خیبر و خاکریزی که باعث شد سر لیلا داد بزنم. لیلا دوست داشت من هم از روی خاکریز بروم تنها نمانم و من با داد و فریاد توانستم راضی¬اش کنم و از اوج برود و مرا در فرود رها کند. بماند لیلا طفلکی بداخلاقی ام را تحمل کرد ولی دوستی نمی دانم کی صدایم کرد و تذکر داد و…بماند.
لیلا تابلو نوشته ی قشنگی دیده بود” اشتباه نیست قرار بود ما را بهشت ببرند، کربلا بردند”. ماجرای نخل های بی سر که با از دست دادن سرشان می¬میرند نکته ای بود که در این سفر از توضیحات آقای جعفری دریافتم. در مسیر شعر قشنگ یا شا یا شا را می خوانند و البته تذکر حاج آقا ایوبی مانع می شود که ادامه دهند. شب اردوگاه شهید محلاتی هستیم. خوابگاه شهید رستمخانی رفته ایم. تخت نصیبمان شده است. البته من و لیلا ترجیح می دهیم پتویی را روی فرش پهن کنیم و بخوابیم.
روز دوم در راه طلائیه هستیم. در راه آقای بهارخانی ماجرای شهادت حسن رضا باقری را می گوید. قبل از سفر رفته بودم سر مزار شهید حسن رضا باقری و پیدا شدن خانم اقتداریان را خواسته بودم غافل از این که قرار بود شهید حسن رضا خودش را بیشتر معرفی کند. این که معروف بوده به قلی. قلی نترس و شکمو. مرحله ی اول و دوم عملیات محرم را بدون سر خم کردن این ور و آن ور می رود و هر وقت تذکر می دهند می گوید صیاد من مرخصی است. بعد برای خوراکیهایش هم تصمیم گرفته موقع برگشتن تا تمام شدن خوراکیها با دوستانش قهر شود. و این که توی مرحله ی سوم خودش پناه می گرفته و می گفته اولان قیدیب. و بالاخره تیری به قلبش می خورد و او صید خدا می شود.
به آقای بهارخانی می گویم آقای بهارخانی می دانید چی من را چادری کرد؟ دفتر خونی شهید حسن رضا. نوشته بود : خواهرم اگر می دانستی به خاطر چادر تو من روزی هزار بار شهید می شوم، چادر را پوشش ساده نمی دانستی. آقای بهارخانی حتم این دفترچه در همان جیب طرف قلب شهید حسن رضا بوده است. چقدر این جا پرواز زیاد است. قبل از رسیدن به طلاییه به او می گویم ببخش و دعایم کن. می گوید بخشش چشم ولی دعا بلد نیستم …..
دلم می خواست طلاییه طوفانی باشد تا مگر باد صبا سلام مرا بر دوست ببرد …
و هوای بادی طلائیه، دسته ی سینه زنی ترکها که سوزناک می خوانند وسردار ارجمندی که از سحرگاهان طلائیه می گوید که عطر شهدا اینجا فریاد می زند. و سر همت و دست خرازی که این جا جا مانده است و آن طرف تر حمید باکری که برنگشت و مهدی باکری که در قایق جسمش هم به پر شعله ی عشق خورد و آتش گرفت و سوخت…..وای . آن قدر پرسیده ام جزیره ی مجنون کجاست که خجالت می کشم….
توی هوای بادی برای دلم زمزمه می کنم :
گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری ولی انگار همین جا و همین دور و بری
ماه می تابد و انگار تویی می خندی باد می وزد و انگار تویی می گذری
باد می وزد و انگار تویی می گذری…..
شقایق ها حالم را درک کرده اند و از من فاصله گرفته اند. لیلای عزیزم با همه ی نگرانی که برایم پیدا کرده و لحظه¬ای تنهایم نمی گذارد از من فاصله می¬گیرد و سکوت می¬کند …. و چه زیباست این لحظه ها …..
دیدن طلاییه و وزش باد در آن، سلامی که از دلم راهی جزیره ی مجنون می کنم، شعر رویا را که در اتوبوس می خوانم؛ خاطره ی شهادت حسن آقا که به قلم پریساست و برای سرخوشان و شقایق ها می خوانم هشتاد درصد آرزویی بود که داشتم. مانده فکه…..
اصلا فکه خواهیم رفت؟
عصر را هم در دهلاویه محل عروج شهید چمران و قتلگاه هویزه می¬گذرانیم. برادر خانم آقای بهارخانی، شهید محمد حسن رحیمی هم جهادگر بوده که در هویزه به شهادت رسیده است. خواهرش از برادر می گوید. کم و متواضعانه.
چمران را هم که خوب خودش خیلی قشنگ خودش را معرفی کرده است: خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم، تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه ی بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم.
شب باز اردوگاه شهید محلاتی هستیم. درد پاهایم شروع شده است. داروی ضد درد هم که نیاورده¬ام. سعی می کنم خیلی به رویم نیاورم. زیر پایم با وجود کمبود پتو، پتویی تا می کنم و می گذارم تا از شدت درد کم شود. سرم به بالش نرسیده خرو پفم بلند می شود. صبح لیلا به اصرار می پرسد حالت بهتر شده است. با خنده می گویم خیلی بهترم. باورش نمی شود. گیر که می¬دهم، می گوید تو قیافه¬ات خیلی تو هم بود، معلوم بود دردت شدید بود نتوانستم بخوابم و کلی گریه کردم. می¬خندم و می¬گویم مامان لیلا شده¬ای حسابی مامانم که شبها می¬آید سرکشی می¬کند تا ببیند درد می¬کشم یا نه؟ الان خیلی بهترم باور کن. تازه البلاء للولاء. وای خدا آقای میرخانی را خیر دهد که تو بی وتن¬اش این را یاد گرفتم. چقدر به دردم می-خورد. صبحانه تخم مرغ خوش مزه صرف می کنیم. البته بعد از نماز جماعتی که به امامت حاج آقا ایوبی می خوانیم. حاج آقا به نکته¬ی بسیار قشنگی اشاره می کند. این که هر کاری می کنیم می گویند هزار سال اجر دارد…هفتاد سال اجر دارد و…در قیاس با سال آخرت مقایسه شود که معلوم نیست چند سال است. این جاست که مسایلی برایم حل می شود…..
می رویم یادمان شهدای عملیات فتح المبین، شهدای بزرگواری چون اصغرمحمدیان، ابوالفضل پاکداد، جواد گلشنی منفرد و شهید صدرخانی و…..مال این عملیاتند و این روزها سالگرد این عملیات است. بالاخره حاج آقا زارعی راضی می شود دو تا خاطره در مورد نامگذاری شهید ابوالفضل پاکداد که توسط حضرت زهرا(س) نامگذاری شده اند و شفای اصغر محمدیان می-گوید. یادی هم از جانباز گرامی عمو خیبر می شود که پیر جبهه بوده . قرار می گذاریم برگشتیم سری به این جانباز عزیز بزنیم.
لیلا دوست دارد حتما فکه برویم. انگاری خبری از رفتن نیست. دیشب رای گیری بود سر فکه رفتن. کلی غر غر کردم. دوستان می¬گفتند سخت است گرمازده می-شوند بچه ها. اذیت می¬شوند. ولی من دلم می¬خواهد بروم فکه. فاطمه راضی¬ام می کند که نخواهم بروم و رای¬ام به ممتنع تغییر می¬کند. لیلا با همه ی دلتنگی-اش برای حاج قاسم دهقان که توی فکه شهید شده و شهیدی است که لیلا تو تفحص (کتاب تفحص منظورم است هول نکنید) پیدایش کرده و با او اخت شده است راضی می شود رای اش را به ممتنع تغییر دهد.
تو اتوبوس کمی بچه ها حالت تهوع پیدا کرده اند. برایشان شربت درست می کنیم و می دهیم. ورجه وورجه کردن کلی از دردم را کم می¬کند.می¬گویم هی شقایق ها، تهوع بچه ها هم شده یه لبخند خدا برای جدی گرفتن من. بچه ها ماشاءالهی می گویند و می خندند.
در فتح المبین وقتی کنار اتوبوس جمع شده ایم حاج آقا ایوبی مژده می دهد که می رویم فکه. لیلا بی ملاحظه ی حاج آقا و بقیه محکم مرا در بغلش می گیرد و می گوید وای به آرزوم رسیدم بالاخره می رسیم فکه.
فکه و رمل هایش راه که می رویم یاد فیلم عطش می افتم که می گفت اکثر شهدای فکه در اثر تشنگی شهید شده اند. فکه آوینی اش، فکه و ابوالفضل گم شده اش….یاد امام حسین (ع) هم غوغا می کند. برای دلم زمزمه می کنم شاید هم برای لیلا ؛ از آن زمان که گفتی از تشنگی جگرم سوخت من آب سرد و گوارا بدون غم نچشیدم. وسط راه به دو راهی که می رسیم حاج آقا به گمانم متوجه شده اند که من حسابی خسته شده ام و خوب نمی توانم راه بروم تقریبا خودم را می کشم. ….باز یاد شهدا؛ بچه ها شما چه طور توانستید در این رملها بدوید و عملیات کنید. سعی می کنم فقط فکر کنم که تذکر به جایی هم می شنوم که یادم باشد که فکه برای خودش قیامتی است.
حاج آقا راه برگشت را نشان می دهد و من راه برگشت را می گیرم که برگردم بالا رفتن کار من نیست. با فکه آمدن به همه ی آرزویم می رسم و اگر قرار باشد این آخرین اردویی باشد که در عمرم آمده باشم خدا را بسیار شاکرم که اردوی بسیار خوبی بود عالی عالی.
البته هنوز آدم نشده ام. شب تو اتوبوس برگشت تشنه ام می شوم ولی حال بلند شدن و دنبال آب رفتن ندارم مریم را با بطری که تهش آب مانده دارد می فرستم آب بیاورد آب را روبروی کلمن می پاشد و برایم آب می آورد که هنوز برنگشته غرغر راننده بلند شده آب در اتاقک استراحت آنها خالی شده است من نامرد می گویم کار مریم بوده و تازه ول کن ماجرا هم که نیستم…..
برای فاطمه می خوانم :
سهم من وتو از عشق زیبا و عادلانه است یک مشت استخوان تو یک مشت بال و پر من
و فاطمه از شعرهای استاد منزوی جواب می¬دهد :
دلم گرفته برایت، زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت
مصی جون که سفرنامه را می خواند می گوید شعر را غلط نوشته ام و درستش این است:
سهم من وتو از عشق زیبا و عادلانه است یک مشت استخوانمن یک مشت بال و پرتو
زینب قهرمانی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *