کفشش را که پوشید آهش به آسمان رفت، از صدای آخ گفتنش مادرش خودش را به او رساند و پرسید:- چی شده؟ دختر گفت:- ناخنم که رفته تو گوشت انگشت پام خیلی درد می کنه، نمی تونم راه برم، امروزم که روز اول مدرسه هست، الانه که دیرم بشه.مادر بالفور خودش را به سر خیابان برای گرفتن تاکسی رساند. چند ماه بیشتر نیست به این محله در حال ساخت کوچ کرده اند. سرویس خط واحدش یک مینی بوس هست که هر یک ساعت یک بار بیشتر پیدایش نمی شود. مادر چند دقیقه بعد با تاکسی پیدایش می شود و دختر خودش را با تاکسی دربست به موقع به مدرسه می رساند.
توی برنامه آغاز سال تحصیلی مردی که لباس خلبانی پوشیده با دو عصایش پشت تریبون می رود و به عنوان دانشجوی فعلی رشته پزشکی و خلبان جانباز خاطره می گوید.
- موشکی به هلیکوپتری که من و دوستم سرنشینش بودیم، اصابت کرد. هلیکوپتر آتش گرفت، دوستم در جا شهید شد، من هم کل بدنم بجز روی قلبم که زیر جیبم که قرآن تویش بود سوخت، در اینجا و آلمان معالجه شدم، اما دیگر نتوانستم به حالت اول برگردم و خلبان باشم. از یک جا نشستن خسته شده بودم و بنابراین در کنکور شرکت کردم و در رشته پزشکی قبول شدم.
دختر حرفای این مرد را با خود حلاجی می کند :- از یک جا نشستن خسته شده بودم ….. از یک جا نشستن خسته شده بودم ….
یک هو در خیالش انریکوی بچه های مدرسه والت هم پیدایش می شود:- : پدر این درسته که ما همگی باید به شهر رم بریم این حقیقت داره؟
حتی در تنهایی هم نمی تونستم چیزی بگم و با خودم حرف بزنم، بغض شدیدی گلوم روگرفته بود و دوست داشتم گریه کنم،
روز بعد هر چی به خودم فشار آوردم نتونستم به دوستام بگم قراره برای مدتی این شهر رو ترک کنیم، کار خیلی سختی بود بهتر بود به اونام چیزی نگم تا اونام ناراحت نشن، امتحانات به زودی شروع میشه، و من سخت در حال درس خوندن هستم، چون این طوری کمتر فکر می کنم، هر وقت یاد این موضوع می افتادم که قراره از دوستام جدا بشم به شدت ناراحت و غمگین می شدم، بلاخره امتحانات آخر شروع شد، و زودتر از اون چه که فکر می کردم تموم شد، چقدر زود گذشت، چه روز سختی خواهد بود روزی که نتایج رو اعلام می کنند، نه به خاطر نمرات و نتایج بلکه به خاطر جدا شدن از دوستام،
من شاگرد دوم ؟
نمی تونستم باور کنم فکر می کردم دارم خواب می بینم بله من برای اینکه به جدایی از دوستام کمتر فکر کنم و ناراحت نشم خودم رو با درس مشغول کردم، و این نتیجه غیر منتظره رو به دست آوردم،
دختر دوباره به عصاهای مرد نگاه می کند، به راه رفتن خودش فکر می کند، صدای دکتر توی گوشش می پیچد:- پدر دختر تو هیچ وقت خوب نمیشه ، این جمله باز توی سرش می پیچد: تو هیچ وقت خوب نمی شی، صدای مرد دوباره توی گوشش می پیچد:- از یک جا نشستن خسته شده بودم…، دوباره صدای انریکو:- برای اینکه به جدایی از دوستام کمتر فکر کنم و ناراحت نشم خودم رو با درس مشغول کردم ….. یک لحظه لبخند می زند، با خودش می گوید:- من هم باید خودم را با درس مشغول کنم …..
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه