شنبه صبح با برگه کمسیون پزشکی که ریاست دانشگاه به معاونت ارجاع داده وارد ساختمان معاونت درمان می شود. بوی املت ساختمان را پر کرده، پله ها را بالا می رود و وارد اتاق معاونت می شود. از منشی خبری نیست توی صندلی می نشیند تا منشی پیدایش شود. اضطراب دارد و حالش خوش نیست. بوی املت هم حالش را بدتر می کند. املت را دوست دارد اما توی لحظات آرامش خانه باشد و مادرش برایش املت بپزد. املت مادر پز برایش از هر غذای بیرون دیگر خوشمزه تر است. توی این فکرهاست که منشی پیدایش می شود. دختر ماجرا را توضیح می دهد و نامه را نشان می دهد. منشی نگاهی به ساعت می اندازد و می گوید بفرمایید بنشینید دیگه وقتش هست که دکتر پیدایش شود. دختر توی سالن انتظار می نشیند و هی پایش را جا به جا می کند و تغییر پوزیشن می دهد، معلوم است که اضطراب دارد. دکتر از در وارد می شود، قیافه اش آشنا می آید. به ذهنش فشار می آورد که من این دکتر را کجا دیده ام. یادش می آید دو سال سه سال پیش توی بخش قلب یک شب که شیفت بود، بخش بسیار شلوغ بود، همراهها هم توی بخش برخلاف همیشه زیاد بودند. دختر یک هفته ای مرخصی بوده و بعد از مرخصی دیدن این وضعیت برایش گیج کننده است. برای نظم دادن به بخش خدمات بخش را صدا می زند و می گوید لطفا به همراهها بگید بخش رو ترک کنند تا من به کارهام برسم. آقای خدمات بخش یک منی و منی می کند و می گوید: اینها همراه بیمار اتاق دو هستند، که مادر بزرگ معاون درمان دانشگاهه من نمی تونم چیزی بهشون بگم، کارم رو از دست می دم. دختر می گوید:- یعنی چی کارت رو از دست می دی!؟ مگه شهر هرته؟! الان خودم می گم برن از بخش بیرون. در حال صحبت با خدمات است که یکی از همراها می آید و می گوید سرم مریض ما نمی رود، با سلام و احوالپرسی آقای خدمات با همراه متوجه می شود که همراه محترم همان معاونت محترم دانشگاه است، دختر به خدمات می گوید کلید در بخش را بدید به من و شما برید برای شام. بعد همراه دکتر سمت اتاق می آیند. اتاق غلغله است. جای سوزن انداختن نیست. دختر دم در اتاق می ایستد و به آقای دکتر معاون درمان می گوید آقای دکتر اینها گمونم ملاقاتیهای مریض شمان،لطف کنند بخش رو ترک کنند، اتاق خلوت شد من می آم کار مریضتون رو انجام می دم. دختر این را می گوید و به اتاقهای دیگر می رود و از همراهها در اتاقهای دیگر می خواهد که بخش را ترک کنند. همراهها که بخش را ترک می کنند و آرامش به بخش برمی گردد در بخش را قفل می کند و می رود و داروهای شب را جمع می کند، تاریخ آنژیوکتها را چک می کند، و وارد اتاق مریض آقای دکتر معاون درمان می شود. تاریخ و وضعیت آنژیوکت را می بیند. تاریخ دارد و مشکلی ندارد. بعد قطره های سرم را دقیق تنظیم می کند. به دکتر می گوید آقای دکتر شما قطره می شمارید یا زمان می گیرید. دکتر می گوید هر دو. تعداد قطره های سرم را دکتر می شمارد دقیقا همان هست که باید باشد. دکتر سری تکان می دهد. دختر به دکتر می گوید آقای دکتر لطفا همه همراه هایتان تشریف ببرند فقط یک همراه پیش مریضتان باشد تا ما به کارها بتوانیم برسیم. دکتر چشمی می گوید و با چند همراه مانده بخش را ترک می کند. صبح دختر مشغول چارت علایم حیاتی توی پرونده هاست که دکتر معاون وارد می شود و سلامی می کند و می گوید می توانم پرونده بیمارمان را ببینم. دختر می گوید سلام آقای دکتر، نخیر نمی توانید پرونده را ببینید. بعد از اینکه علایم توی پرونده ها چارت شد، دختر پرونده مریض دکتر را بر می دارد و می برد می دهد دست دکتر و می گوید اون لحظه داشتم علایم رو تو پرونده ها چارت می کردم و نمی تونستم پرونده را بدم بهتون، اما الان بفرمایید.
دختر که یاد این خاطره می افتد با خودش می گوید وای خدا این دکتره که هنوز معاون درمانه دیگه ردم می کنه. توی همین فکرهاست که منشی صدایش می کند و می گوید دکتر منتظر شماست. دختر وارد اتاق می شود و نامه را به دکتر می دهد و به سوالات دکتر پاسخ می دهد. دکتر بعد از صحبت با دختر گوشی را برمی دارد و شماره آقای دکتر ریاست دانشگاه را می گیرد. دختر می شنود که دکتر معاون درمان به دکتر ریاست دانشگاه می گوید: آقای دکتر این خانم رو که فرستادید من خودم دو سه سال پیش دیدم کارشون رو خیلی دقیق کار می کنند ولی یه کم بد اخلاقن، به نظرم بد نیست ازش بخواهیم بره نظر مسئول بخشهاش رو هم که باهاشون کار کرده رو بیاره. اگر نظر مسئول بخشها مساعد بود مشروط استخدام بشه. دکتر بعد از این که صحبتهایش با ریاست دانشگاه تمام می شود چند تا نامه می نویسد که دختر ببرد و نظر مسئول بخشها را بگیرد. دختر کمی آرام شده است. کور سوی امیدی برای استخدام شدنش پیدا شده. توی دلش خدا رو شکر می کند و می گوید:- ممنون خدا جون که هوامو داری، من برا خاطر تو سعی می کنم کارهامو دقیق انجام بدم . تو هم هوامو داشتی که حس دکتره رو که از بخش تقریبا بیرونش کرده بودم را بهم خوب کردی ممنونتم خدا.
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه