*زن داستان کتاب دخیل عشق: از خدا خواسته بودی افتخار خدمت به شوهر جانباز را نصیبت کند تا بروی خادم حرم شوی؛ آن نذرت که برآورده نشده بود. حالا باید نذر می کردی که رسول سالم و سلامت سرش را از روی بالش بیمارستان بلند کند. باز باید از ته دل به آقا متوسل میشدی تا لااقل جواب این یکی خواسته ات را می گرفتی.
مرد داستان هم از خواسته دلش از امام رضای رئوف پرده بر می دارد که: شبی که تو حرم قرار صحبت گذاشته بودی؛ بعد رفتنت، رفتم زیارت.خودم رو چسبوندم به در حرم و زار زدم. از امام رضا خواستم که اگر قراره دوباره ازدواج کنم، زنی سر راهم بذاره که دردم رو بفهمه؛ و مثل مادر بچه ها، مدام بهم نگه روانی. ضامن آهو چه زود واسطه شد و خدا خواسته من رو داد.
و نتیجه جالبی که زن می گیرد:
تو چه زود ماها رو به آرزومون می رسونی یا امام غریب! من رو ببخش! من به آرزوم رسیده بودم؛ اما بی خبر بودم و هنوز داشتم پی اون می گشتم.*
کتاب را که تمام می کنی، می بندی و می روی سراغ دل نوشته های خودت، که نوشته بودی:
دخترك چشمانش را باز می كند و نگاهش را می دوزد به رو به رو.
كوفه است و همه دارند نامه می نويسند و حسين را به كوفه می خوانند.
به دوستش مي گويد: فكر مي كني بتونم؟
دوستش مي گويد: البته كه مي توني، ورزشكاره و حسابي روحيه ورزشكاري را با جانبازي يك جا داره.
دخترك با خنده به دوستش مي گه: باشه معرفي ام كن.
حاكم كوفه عوض شده و عبيداله جاي نعمان را گرفته، خيلي ها از وحشت عبيداله پيمان خود را به فراموشي سپرده اند.
دختر: الو، مادر، من فردا مي رم ببينمش؟
پدر: دختر! باز تو احساساتي شدي، يك كم عاقل باش، فردا را ببين كه نتونستي باهاش بسازي و خانه نشين شدي، من روحيه ات رو مي شناسم كارت به ديونگي مي كشه، بيمار مي شي و…. كاتوليك تر از پاپ نباش، به خودت هم فكر كن، اين همه درس خوندی كه خانه نشين بشي.
دختر: پدر، وظيفه؟
پدر:اصلا به جهنم هر كاري خواستي بكن. من كه پنجاه درصد مخالفم. حداقل بگو با شاغل بودنت موافقت كنه.
شب عاشورا عباس در ميان خيمه ها قدم مي زند و به عطش بچه ها فكر مي كند، به برادرش مي اندشيد، به خواهرش زينب. مي انديشد لياقت بوسه هايي كه از تولد بر چشم ها و دستهايش را زده اند خواهد داشت؟ به اين مي انديشد كه فاطمه به استقبالش خواهد شتافت؟ وقتي كه برادر را به امداد مي طلبد….
به استقبال فاطمه كه فكر مي كندآرامش شيريني وجودش را در بر مي گيرد. آرامشي كه لبخند را با همه خستگي برايش به ارمغان مي آورد و اين گونه مي شود كه عباس از دريافت امان نامه شمر پيش برادر، خجل ميشود.
عمر سعد شب عاشورا به خيلي چيزها فكر مي كند، جهنم با آتش سوزانش، لعنت و نفرين پيامبر، لعنت فرشتگان و مهمتر از همه لعنت خدا. و از طرفي هم حكومت ري، آزار و اذيت يزيد و چشم و هم چشمي شمر كه مثل سايه اين روزها او را تعقيب مي كند؛ نه، نمي تواند ببيند حكومت ري مال شمر شده و نصيب خودش تيغ تيز يزيد…نه…
دخترك چشمانش را باز مي كند و به رو به رو خيره مي شود.
آه، چی شد؟
يادش مي آ ید قرار بود در جواب ” چرا جانباز” ؟ بگويد:
“** وقتي جنگ تمام شد
و تو به خانه نيمه ويرانت بازگشتي
آن دخترك كه مي شناختي اش
و حال فقط مي شنوي اش
خجل به تو مي گويد: آن چفيه و آن كلاه آفتاب گيرت را براي هميشه به من بده و تو مي دهي و مي گويي: تو نيز آن قلب بلورينت را، و آن آفتاب ناميراي روحت را به من بده
و دخترك قلبش، روحش و اميدش را مي دهد كه تو همچنان پاك، بي باك، مومن، مبارز، سرسخت و مهربان بماني و فرزنداني همچون خويش به وطن هديه كني …”**
ولي در پاسخ چه گفته بود: اولين شرطش موافقت با اشتغال من است….
عمر سعد چند روز فرصت پيدا كرد كه فقط حسرت اين را بخورد كه چرا به جاي دل خوش كردن به حكومت ري، چرا دلش را به بندگي خدا خوش نكرد؟
و دخترك مي انديشد چه تضميني است كه بتواند تا لحظه مرگش شاغل باشد و به روياي حكومت رياش دلخوش باشد!
يا حضرت عباس، يا كاشف الكرب عن وجه الحسين (ع)، اكشف كربي بحق اخيك الحسين
دخترک به زن کتاب دخیل عشق: هی تو خیلی خوشبخت تر از منی، خدا صدا و دعات رو شنید و ازدواج با یک جانباز رو نصیبت کرد؟
زن کتاب دخیل عشق:- نمی خوام تو ذوقت بزنم، ولی خودت هم می دونی تقصیر خدا نبود، می دونی که خودت خیلی با خودت صادق نبودی حتی تو این نوشته، ببین چقدر خودت رو جدی گرفتی که با حضرت عباس مقایسه کردی؟ تو اگه واقعا دوست داشتی با یه جانباز ازدواج کنی اون همه دل دادگیت به این و اون برای چی بود؟ کدوم یکی از عشاقت جانباز بودن؟ اصلا تو یکی رو بگو که خاک جانبازی بهش خورده بوده، به نظرم خیلی پررویی که با این پرونده ی پر از عشقهای یه طرفه ات که هیچ کدوم هم جانباز نبودن باز طلبکاری …
دختر عصبی می شود و صدایش را روی زن کتاب دخیل عشق بالا می برد: هی یواش، چه خبرته، خب ببین تو جسمت سالم بود، می دونستی می تونی با یه جانباز زندگی کنی و بهش خدمت کنی، من چی ؟ وقتی طرف نه گذاشت نه برداشت گفت: می خوای چیکار ازدواج کنی، اصلا بچسب به درس و مشق و کارت، دکترات رو بگیر، ازدواج نکن، راستش تو تو زندگی خودت موندی چه به این که بخوای زندگی یه جانباز قطع نخاعی رو هندل کنی؟
زن کتاب دخیل عشق: صدات رو بیار پایین و داد نزن، به داد زدن باشه من بهتر از تو بلدم، مثلا داریم گفتگو می کنیم. ببین تو نه با خودت صادق بودی نه با خدات… پس اینقدر سر خدا منت نذار…. بدت نیادا تو حتی با من نمی تونی خودت رو مقایسه کنی ، حالا اومدی با جسارت تمام داری خودت رو با حضرت عباس مقایسه می کنی….. برو برو کشکت رو بساب و به همون کارت دل خوش باش و به وصیت اون بابا عمل کن و فکر ازدواج رو کلا از سرت بیرون بیار… فکر ازدواج با جانباز رو که کلا خط بکش…. منتم سر خدا نگذار …..
*ازکتاب دخیل عشق
**سروده ای از نادر ابراهیمی
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه