رباب 3 و نیم ساله از خانه ننه خواهنده بیرون می اید، نانی که ننه پخته و هنوز داغ است را بغل گرفته و طرف خانه خودشان که با ننه کلثوم و عمو محسن زندگی می کنند راه می افتد. به جای اینکه با کف پا راه برود روی انگشتان پایش راه می رود. پاهایش از هم فاصله دارد، زانوهایش خم است و بدون اینکه بخواهد هول هول قدم برمی دارد، انگار که کسی دنبالش کرده باشد. همه این ها یادگار تولد سختی هست که داشته است. تولدی که قیمتش از دست رفتن جان دو مرغ مریم خانم بود. نفس نفس می زند، با این که راهی نرفته است. میانه راه نمیتواند تعادلش را حفظ کند و سکندری می خورد و لو می شود روی زمین. نان ازدستش پرت می شود آن طرف تر . دردش می گیرد. بغض می کند. نشسته خودش را به نان می رساند. نان را بغل می گیرد. یاد حرف ننه کلثوم می افتد که می گوید نان برکت خداست نباید زمین بندازیش. حالا وحشت کرده، نان را که بغل کرده ناز می کند، بوسش می کند و تند تند اشکهای خودش را پاک می کند. انگاری نگران آه نان است، می ترسد نان آه بکشد و بلا سرش بیاید. می ترسد نان آه بکشد عمه فرخنده – مادرش را به رسم دایی زاده هایش عمه صدا می کند- بمیرد و تنهایش بگذارد. می ترسد …
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه