1400.12.22
توی اتاق گفتگوی رادیو توان پیام زیر را می بینم:
آن شب میان عاشقان شوری دگر بود
از اتـفاقی تــازه قــلــب شب خبر بود
مرغان عاشق زین قفس پرواز کردنـد
پــرواز را تــا بــیـکران آغـــاز کــردنـد
از دخـمـه تـاریـک دنـیـا پـر گــرفـتـنـد
راه دیــار دوسـت را از ســر گـرفـتـنـد
رفتند تا اوج فلـک ، تــا چـشـمـه نــور
رفتند تا سیـنـای عـشـق و وادی طـور
رفتند آنـجـایی کــه کــوی آشناییست
آنجا که ماوای شـهـیـدان خـــداییست
از خاطرمان نمیرود که به خاطر ما رفتید😔
🥀22 اسفند روز بزرگداشت شهدا گرامی باد.
هر چیزی را بخواهم فراموش کنم، اینکه شهدا لبخندهای خدایی بودند که من از چرا گفتن به خاطر دردهای حقیر و کوچکم دست برداشتم از یادم هیچ گاه نخواهد رفت.
“سورهی کهف” را خیلی دوست دارم. مخصوصا آیات 60 تا 82 را که ماجرای حضرت خضر و موسی (ع) است. به آیهی 66 که میرسم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم:
” هرگز تو توانايي همراهي مرا توام با صبر نداري .”
با خواندن آیهی فراق، یاد آقا پر میشود توی دلم. با تمام وجود میسوزم از صبرهایی که ندارم و نداشتهام. از گناهانی که باعث فراق میشوند. غبطه میخورم به حال آنهايي كه معني همراهي و اطاعت را خوب فهميدند و به آن عمل كردند .به یاد مردانی میافتم که سرودشان این بود:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خان و مان را چه کند
یکی از آن مردها همسایهمان بود، چند سالی كوچكتر ازبابای خودم. بهش میگفتیم: عموجان!
وقتی شنید عملیات نزدیک است، طاقت نیاورد و راهی جبهه شد. زنعمو ماند با هفت بچهی قد و نیم قد که آخریاش يك ساله بود .
آنروزها من همبازی بچههایش بودم. در عالم خاله بازیهایمان عموجان برمیگشت با کلی اسباب بازي و عروسك.
چقدر ذوق میکردیم از این خیالاتمان.
چقدر آن لحظات سخت میگذشت. زنعمو از همه جا و همه کس سراغش را میگرفت؛ یکی میگفت خوابش را دیده، دیگری میگفت از رادیو عراق صدایش را شنیده… یااینکه از تلویزیون دیدنش. تکیه داده بود به خاكريز و زخمهايش را ميبست .
انتظار و ناراحتی بچههایش را که میدیدم، خجالت میکشیدم اسم بابای خودم را پیش آنها بیاورم.
خبرها و خوابها…امید و ناامیدی…با گذشت ماهها و سالها قضیهی برگشتن عمو كم رنگتر شد.
بعد از یازدهسال، انتظارها تمام شد و عمو برگشت.
اما چیزی از آن عموی مهربان باقی نمانده بود، جز چند تکه استخوان و جورابی که زنعمو برایش بافته بود.
الان که میروم سر مزارش. گاهی زنعمو را در کنارش میبینم. خیلی پیر و شکسته شده، سلامم را خیلی گرم پاسخ میدهد و به رویم لبخند میزند. انتظار دارم، گله کند یا اشک بریزد…. اما دریغ از یک آه! اینها را که میبینم از خودم خجالت میکشم، به این فکر میکنم که صبر کردن یعنی چه؟! و دوباره این حدیث توی ذهنم تکرار میشود:
“اگر بنده مقام صبر را میدانست، آرزو میکرد لحظه لحظه با مقراض تکهتکهاش کنند.”
#روز_شهدا
#شهید_حسین_بیگمحمدی
بدون دیدگاه